پدرم گفت
پدرم گفت
مرتضی قرار بود ازدواج کنی اگر واقعاً زن میخواهی من حاضرم برات برم خواستگاری تصمیم چی شد ؟قرار بود وقتی از همدان اومدی با همصحبت کنیم
نگاهی به پدر کردم و خندیدم و گفتم
باباجان من زن میخوام ولی اونی که خودم میخوام!!
خودم باید انتخاب کنم
فرناز
خیلی دلتنگ بودم
نمیتونستم تحمل کنم
زنگ زدم به مسعود
گفتم
مسعود من تو خونه بند نمیشم چهره لبخند سمیرا جلوی چشممه . باورت میشه دوست دارم باهاش حرف بزنم
مسعود گفت
منم دلتنگ فرمازم پاشو بیا تلفن میزنیم
کت چرم و کلاه کاسک و دستکشهای پریا را برداشتم و سوئیچ موتور
پدرم گفت
صبر میکردی برسی خونه بعد میرفتی دنبال الواطی
گفتم
حاج بابا شرمندتم خونه بنو نمیشم
برای احترام دست پدرم را بوسیدم
موتور رو برداشتم و به سمت خونه مسعود حرکت کردم
مدام چهرهی سمیرا جلوی چشمام بود
او خنده ها . اون تونالیته و تیریبل و بیس صدا . حالت لبم و چشم و مژه ها و پاک زدنهاش . مخصوصا وقتی اشعار فروغ الزمان را میخوند . یا گاهی که با شرم خاصی دست جلوی دهانش می گرفت و می خندبد
روی موتور اواز میخوندم
ترانه گهواره گوگوش
دستکشهای پریسا دستم بود و نگاهشون که میکردم جرأت گاز دادن به موتور را نداشتم
دلم تنگه برای گریه کردن
کجاست مادر کجاست گهواره من
همون گهوارهای که خاطرم نیست
همون امنیت حقیقی و راست
همون جایی که شاهزادهی قصه
همیشه دختر فقیرو میخواست
همون شهری که قد خود من بود
از این دنیا ولی خیلی بزرگتر
نه ترس سایه بود نه و وحشت باد
نه من گم میشدم نه یک کبوتر
رسیدم در خانه مسعود
. مسعود خودش در را باز کرد گفت
داش مری ی دنیا باهات حرف دارم
گفتم منم
فرناز جان
من نمیدونستم بین تو و مسعود چی گذشته
مسعود هم نمیدونست بین من و سارا چی گذشته
کنجکاو بودیم
وسوال اصلی مشترک در ذهن ما این بود
بغل و بوس و هم اغوشی بود یا نه ....
کنجکاو که ایا عهد شکستیم یا نه ...
از اون طرف دلتنگ رفقا
سفر خیلی کوتاه بود
ولی احساس میکردیم
مدت هاسن همدیگه رو ندیدیم
سوال بعدی این بود
چی میشه
پلیس میفهمه ؟
اگر دستگیر بشیم چی ؟؟
بساط قلیان پهن شد شروع کردیم به تعریف قرار شد خونه خالی ردیف بکنیم زنگ بزنیم رفقا جمع بشن گفتم
من که تازه اومدم پدرم تازه از تهران اومده. من نمیتونم خونه خالی کنم
زنگ زدیم به سعید قضیه تولد و بهش گفتیم
گفت
من کسیو نمیشناسم گفتیم تو با ما بیا صحبت از کادوی سمیرا شد پول از کجا بیاریم چی بپوشیم
فرناز
من و مسعود هر دو پادرد کردیم
هر چی زمان میگذشت درد بیشتر میشد
نخند . ولی باور کن ماهم غریزه داشتیم . تحریک میشدیم . وسوسه میشدیم ....
پایان ۱۹۸
مرتضی قرار بود ازدواج کنی اگر واقعاً زن میخواهی من حاضرم برات برم خواستگاری تصمیم چی شد ؟قرار بود وقتی از همدان اومدی با همصحبت کنیم
نگاهی به پدر کردم و خندیدم و گفتم
باباجان من زن میخوام ولی اونی که خودم میخوام!!
خودم باید انتخاب کنم
فرناز
خیلی دلتنگ بودم
نمیتونستم تحمل کنم
زنگ زدم به مسعود
گفتم
مسعود من تو خونه بند نمیشم چهره لبخند سمیرا جلوی چشممه . باورت میشه دوست دارم باهاش حرف بزنم
مسعود گفت
منم دلتنگ فرمازم پاشو بیا تلفن میزنیم
کت چرم و کلاه کاسک و دستکشهای پریا را برداشتم و سوئیچ موتور
پدرم گفت
صبر میکردی برسی خونه بعد میرفتی دنبال الواطی
گفتم
حاج بابا شرمندتم خونه بنو نمیشم
برای احترام دست پدرم را بوسیدم
موتور رو برداشتم و به سمت خونه مسعود حرکت کردم
مدام چهرهی سمیرا جلوی چشمام بود
او خنده ها . اون تونالیته و تیریبل و بیس صدا . حالت لبم و چشم و مژه ها و پاک زدنهاش . مخصوصا وقتی اشعار فروغ الزمان را میخوند . یا گاهی که با شرم خاصی دست جلوی دهانش می گرفت و می خندبد
روی موتور اواز میخوندم
ترانه گهواره گوگوش
دستکشهای پریسا دستم بود و نگاهشون که میکردم جرأت گاز دادن به موتور را نداشتم
دلم تنگه برای گریه کردن
کجاست مادر کجاست گهواره من
همون گهوارهای که خاطرم نیست
همون امنیت حقیقی و راست
همون جایی که شاهزادهی قصه
همیشه دختر فقیرو میخواست
همون شهری که قد خود من بود
از این دنیا ولی خیلی بزرگتر
نه ترس سایه بود نه و وحشت باد
نه من گم میشدم نه یک کبوتر
رسیدم در خانه مسعود
. مسعود خودش در را باز کرد گفت
داش مری ی دنیا باهات حرف دارم
گفتم منم
فرناز جان
من نمیدونستم بین تو و مسعود چی گذشته
مسعود هم نمیدونست بین من و سارا چی گذشته
کنجکاو بودیم
وسوال اصلی مشترک در ذهن ما این بود
بغل و بوس و هم اغوشی بود یا نه ....
کنجکاو که ایا عهد شکستیم یا نه ...
از اون طرف دلتنگ رفقا
سفر خیلی کوتاه بود
ولی احساس میکردیم
مدت هاسن همدیگه رو ندیدیم
سوال بعدی این بود
چی میشه
پلیس میفهمه ؟
اگر دستگیر بشیم چی ؟؟
بساط قلیان پهن شد شروع کردیم به تعریف قرار شد خونه خالی ردیف بکنیم زنگ بزنیم رفقا جمع بشن گفتم
من که تازه اومدم پدرم تازه از تهران اومده. من نمیتونم خونه خالی کنم
زنگ زدیم به سعید قضیه تولد و بهش گفتیم
گفت
من کسیو نمیشناسم گفتیم تو با ما بیا صحبت از کادوی سمیرا شد پول از کجا بیاریم چی بپوشیم
فرناز
من و مسعود هر دو پادرد کردیم
هر چی زمان میگذشت درد بیشتر میشد
نخند . ولی باور کن ماهم غریزه داشتیم . تحریک میشدیم . وسوسه میشدیم ....
پایان ۱۹۸
۲۵.۵k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.