پارت1
«وقتی تهیونگ رو بخاطر بدهیه باباش میگیره»
پدرم بهت بدهکار بوده نههه منننن<br>
چرا منو ول نمیکنید چی میخواید از جونممم<br>
_ببند دهنتو جوجوه کوچولو<br>
*فلش بک*<br>
ساعت دقیقا 12 شب بود داشتم از اون محل کار کوفتیم برمیگشتم(پدر مادرم رو از دست دادمو پدرم به یه پسری بدهکاره و هروز میترسم که اون منو بگیره) <br>
همین جور داشتم تو کوچه هایه باریکو تاریکو خلوط قدم هایه خسته برمیداشتم که پارچه ای جلویه صورتم قرار گرفت دیگه بقیش رو نفهمیدم چشم هام رو باز کردم دیدم یه جایه خیلی بزرگو شیکیه که کلی ادم بالا سرم بودن یدونشون کلا پوشیده بود کلا داشت لباساش جذب بودن بدنش سکسی به نظر میرسید ماسک زده بود<br>
اون مرد معلوم بود رئیسشون بود<br>
تا چشم هامو باز کردم<br>
گفت: چ عجب <br>
ا... اینجا ک... کجاست؟ م... من م.. من اینجا چی... چیکار میکنم<br>
_تو؟ بچه ها این اینجا چیکار میکنه؟ <br>
بعد خندیدن<br>
بغضم گرفت از ترس طلبکارایه بابام میترسیدم همون باشه و درست بود<br>
_جونگکوکم جئون جونگکوک اقای جئون صدام میکنی <br>
چ.. چرا گرفتین منووو؟ <br>
اومد جلو صورتم<br>
بویه عطر لعنتیش خیلی خوب بود<br>
دستشو اروم کشید رویه سینمو گفت: تهیونگ کوچولو قراره بدهیه باباتو بهم پس بدی! <br>
پدرم بهت بدهکاررر بودههه نههه منننن<br>
*پایان فاش بک*<br>
الان دو هفتس<br>
همش کتک میخورم<br>
کار میکنم هم اینجا کار میکنم هم تویه اون فروشگاه تا پولشونو بدم رئیسشون برخلاف زیباییش درونه خیلی زشتی داشت<br>
ساعت شیش بعد از ظهر یکی از راننده هاش منو با کتک برد سمت فروشگاه<br>
بهم هیچی نمیدن من چه گناهی کردم بابام زنده بود نمیزاشت اینا یه خش روم بندازن<br>
داشتم با بغض به بیرون نگاه میکردم<br>
ک موهام کشیده شد<br>
پسر: برو کارتو بکن فکر فرارم به سرت نرسه فهمیدی؟ وگرنه بد میبینی<br>
اینو هر روز بهم میگی<br>
پسر با عصبانیت با چاقوش یه زخم بزرگ اما عمیق نبود رویه گونم ایجاد کرد<br>
اشک تویه چشم هام جمع شد<br>
پسر: اگه زر زر کنی یدونه عمیق تر واست میزارم حالام گم شو<br>
با بی حالی رفتم سمت فروشگاه<br>
انقدر هیچی نخورده بودم نمیتونستم رویه پاهام بند شم<br>
ساعت1 بود<br>
قرار بود بیان دنبالم<br>
این دفعه خود کوک اومد دنبالم اما<br>
... <br>
داشتم زمینو تمیز میکردم که مدیر هرزه اونجا اومد جلوم ایستاد<br>
کوک من رو دید از پشت شیشه وارد نشد ببینه چیمیشه<br>
مدیر عنش<br>
دستش رو میخواست بزاره روی دیکم<br>
که عقب کشیدم<br>
مدیرش خندیدو با داد گفت: منو پس نزن حیفه نون<br>
اومد دستشو باز بزنه ک کوک دستشو گرفت<br>
با تعجب نگاهش کردم<br>
_فک نکنم اجازه داده باشم به اموالم دست بزنی! <br>
با تعجب نگاهش کردم<br>
دستمو گرفتو بردم بیرون<br>
نشوندم تویه ماشین البته پرتم کرد<br>
ادامه دارد..
پدرم بهت بدهکار بوده نههه منننن<br>
چرا منو ول نمیکنید چی میخواید از جونممم<br>
_ببند دهنتو جوجوه کوچولو<br>
*فلش بک*<br>
ساعت دقیقا 12 شب بود داشتم از اون محل کار کوفتیم برمیگشتم(پدر مادرم رو از دست دادمو پدرم به یه پسری بدهکاره و هروز میترسم که اون منو بگیره) <br>
همین جور داشتم تو کوچه هایه باریکو تاریکو خلوط قدم هایه خسته برمیداشتم که پارچه ای جلویه صورتم قرار گرفت دیگه بقیش رو نفهمیدم چشم هام رو باز کردم دیدم یه جایه خیلی بزرگو شیکیه که کلی ادم بالا سرم بودن یدونشون کلا پوشیده بود کلا داشت لباساش جذب بودن بدنش سکسی به نظر میرسید ماسک زده بود<br>
اون مرد معلوم بود رئیسشون بود<br>
تا چشم هامو باز کردم<br>
گفت: چ عجب <br>
ا... اینجا ک... کجاست؟ م... من م.. من اینجا چی... چیکار میکنم<br>
_تو؟ بچه ها این اینجا چیکار میکنه؟ <br>
بعد خندیدن<br>
بغضم گرفت از ترس طلبکارایه بابام میترسیدم همون باشه و درست بود<br>
_جونگکوکم جئون جونگکوک اقای جئون صدام میکنی <br>
چ.. چرا گرفتین منووو؟ <br>
اومد جلو صورتم<br>
بویه عطر لعنتیش خیلی خوب بود<br>
دستشو اروم کشید رویه سینمو گفت: تهیونگ کوچولو قراره بدهیه باباتو بهم پس بدی! <br>
پدرم بهت بدهکاررر بودههه نههه منننن<br>
*پایان فاش بک*<br>
الان دو هفتس<br>
همش کتک میخورم<br>
کار میکنم هم اینجا کار میکنم هم تویه اون فروشگاه تا پولشونو بدم رئیسشون برخلاف زیباییش درونه خیلی زشتی داشت<br>
ساعت شیش بعد از ظهر یکی از راننده هاش منو با کتک برد سمت فروشگاه<br>
بهم هیچی نمیدن من چه گناهی کردم بابام زنده بود نمیزاشت اینا یه خش روم بندازن<br>
داشتم با بغض به بیرون نگاه میکردم<br>
ک موهام کشیده شد<br>
پسر: برو کارتو بکن فکر فرارم به سرت نرسه فهمیدی؟ وگرنه بد میبینی<br>
اینو هر روز بهم میگی<br>
پسر با عصبانیت با چاقوش یه زخم بزرگ اما عمیق نبود رویه گونم ایجاد کرد<br>
اشک تویه چشم هام جمع شد<br>
پسر: اگه زر زر کنی یدونه عمیق تر واست میزارم حالام گم شو<br>
با بی حالی رفتم سمت فروشگاه<br>
انقدر هیچی نخورده بودم نمیتونستم رویه پاهام بند شم<br>
ساعت1 بود<br>
قرار بود بیان دنبالم<br>
این دفعه خود کوک اومد دنبالم اما<br>
... <br>
داشتم زمینو تمیز میکردم که مدیر هرزه اونجا اومد جلوم ایستاد<br>
کوک من رو دید از پشت شیشه وارد نشد ببینه چیمیشه<br>
مدیر عنش<br>
دستش رو میخواست بزاره روی دیکم<br>
که عقب کشیدم<br>
مدیرش خندیدو با داد گفت: منو پس نزن حیفه نون<br>
اومد دستشو باز بزنه ک کوک دستشو گرفت<br>
با تعجب نگاهش کردم<br>
_فک نکنم اجازه داده باشم به اموالم دست بزنی! <br>
با تعجب نگاهش کردم<br>
دستمو گرفتو بردم بیرون<br>
نشوندم تویه ماشین البته پرتم کرد<br>
ادامه دارد..
۱۱.۱k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.