همیشه بد نیست
همیشه بد نیست
(پارت۱۲)
وقتی رسیدیم خونه ران دستشو برد تو جیبش تا کلیدا رو دربیاره.بعد پنج دقیقه هنوز پیدا نکرده بود.خسته شدم دیگه.
_چیشد پس؟
_میتونی ی چند ساعت رو پا وایسی؟
_چرا؟
_کلیدام و جا گذاشتم
_خب چرا وایسیم.بریم بیرون بگردیم.مامان بابا اومدن میریم خونه
_بریم.فقط اگه یوگی رو دیدیم بگو میریم خونه عمو. اوکی؟
_صد تا اوکی
_ی سوال
_چیه
_چرا از یوگی بدت میاد؟
_ازم نپرس نمیتونم بگم.
_چرا؟
_چون میری میکشیش
_من بخاطرت آدم نمیکشم بگو.
_آمم... چون... چون اون خب سعی میکنه بهم دست بزنه یا بهم نزدیک بشه.همش بهم میگه باهاش قرار بذارم. حتی ی دفعه میخواست...
_حرف نزن فهمیدم.
_باشه
_هیجین خیلی قوی شدی
_چی
_هر دختر دیگه ای بود همین بلا سرش اومده بود یا خود کشی کرده بود یا... یا هر چیز دیگه ای ولی تو حتی به روی خودت نیاوردی تازه جلوشم وایستادی.
_چیز خاصی نیست
_چرا هست.اگه بهت نگفته بودم به خاطرت آدم نمیکشم همون جا تو همون مغازه خاکش میکردم.
_برو بابااا کم مونده قاتل شه.
دستاشو باز کرد و بهم نشون داد برم بغلش.منم رفتم ولی خودم حالم داشت بد میشد.این چه وضعشه.من بابا رو اینجوری بغل نکردم که اینو بغل میکنم.از بغلش اومدم بیرون و زدم تو سرش
_لوس نشو.خریدارو بردار بریم بیرون.
_خوبی به تو نیومده.
_بریمم
خریدارو برداشت و از خونه دور شدیم.حرف ران درست بود یوگی اونجا بود.ولی حواسش به ما نبود برای همین سریع از اونجا رفتیم.رفتیم خونه خاله هانا.آکاری دختر خالم بود.خیلی باهاش جور بودم.با خاله هانا و آکاریو ران گرد نشستیم و خوراکی ها رو وسط گذاشتیم شروع به خوردن کردیم و کلی گفتیم و خندیدیم.
_بچه ها بیشتر بیاین پیش ما خوشحال میشیم
_آره . راستی جینی.
_بله؟
_بعد بیا اتاقم کارت دارم
_باشه فعلا بخور
_هی هی حواستون باشه اینا با پول منه هاااا
_نکشیمون پسر جان . من خالتم.
_آخی خاله جون من فک کردم عمومین
خاله هانا یدونه زد به بازوش و گفت
_بی تربیت من بزرگت کردم.
_لابد شما منو میشستین
وقتی ران اینو گفت من و آکاری یهو زدیم زیر خنده و خوراکیا از دهنمون افتاد.
_آره من میشستمت
_وایی خاله اونجاش چه شکلی بود
_خیلی زشت بود.ولی استعداد دستشوییش خیلی خوب بود.
_هیی خاله من...
با صدای زنگ حرفمون قطع شد.آکاری رفت درو باز کرد و گفت
_یوگیه
هعیییی
(پارت۱۲)
وقتی رسیدیم خونه ران دستشو برد تو جیبش تا کلیدا رو دربیاره.بعد پنج دقیقه هنوز پیدا نکرده بود.خسته شدم دیگه.
_چیشد پس؟
_میتونی ی چند ساعت رو پا وایسی؟
_چرا؟
_کلیدام و جا گذاشتم
_خب چرا وایسیم.بریم بیرون بگردیم.مامان بابا اومدن میریم خونه
_بریم.فقط اگه یوگی رو دیدیم بگو میریم خونه عمو. اوکی؟
_صد تا اوکی
_ی سوال
_چیه
_چرا از یوگی بدت میاد؟
_ازم نپرس نمیتونم بگم.
_چرا؟
_چون میری میکشیش
_من بخاطرت آدم نمیکشم بگو.
_آمم... چون... چون اون خب سعی میکنه بهم دست بزنه یا بهم نزدیک بشه.همش بهم میگه باهاش قرار بذارم. حتی ی دفعه میخواست...
_حرف نزن فهمیدم.
_باشه
_هیجین خیلی قوی شدی
_چی
_هر دختر دیگه ای بود همین بلا سرش اومده بود یا خود کشی کرده بود یا... یا هر چیز دیگه ای ولی تو حتی به روی خودت نیاوردی تازه جلوشم وایستادی.
_چیز خاصی نیست
_چرا هست.اگه بهت نگفته بودم به خاطرت آدم نمیکشم همون جا تو همون مغازه خاکش میکردم.
_برو بابااا کم مونده قاتل شه.
دستاشو باز کرد و بهم نشون داد برم بغلش.منم رفتم ولی خودم حالم داشت بد میشد.این چه وضعشه.من بابا رو اینجوری بغل نکردم که اینو بغل میکنم.از بغلش اومدم بیرون و زدم تو سرش
_لوس نشو.خریدارو بردار بریم بیرون.
_خوبی به تو نیومده.
_بریمم
خریدارو برداشت و از خونه دور شدیم.حرف ران درست بود یوگی اونجا بود.ولی حواسش به ما نبود برای همین سریع از اونجا رفتیم.رفتیم خونه خاله هانا.آکاری دختر خالم بود.خیلی باهاش جور بودم.با خاله هانا و آکاریو ران گرد نشستیم و خوراکی ها رو وسط گذاشتیم شروع به خوردن کردیم و کلی گفتیم و خندیدیم.
_بچه ها بیشتر بیاین پیش ما خوشحال میشیم
_آره . راستی جینی.
_بله؟
_بعد بیا اتاقم کارت دارم
_باشه فعلا بخور
_هی هی حواستون باشه اینا با پول منه هاااا
_نکشیمون پسر جان . من خالتم.
_آخی خاله جون من فک کردم عمومین
خاله هانا یدونه زد به بازوش و گفت
_بی تربیت من بزرگت کردم.
_لابد شما منو میشستین
وقتی ران اینو گفت من و آکاری یهو زدیم زیر خنده و خوراکیا از دهنمون افتاد.
_آره من میشستمت
_وایی خاله اونجاش چه شکلی بود
_خیلی زشت بود.ولی استعداد دستشوییش خیلی خوب بود.
_هیی خاله من...
با صدای زنگ حرفمون قطع شد.آکاری رفت درو باز کرد و گفت
_یوگیه
هعیییی
۲.۶k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.