آروم و شیطون 2
آروم و شیطون 2
دراز کشیده بودم رو مبل کتابخونه و داشتم رمان میخوندم ... یهو ماهور درحالی که میخندید و فرار میکرد اومد تو کتابخونه .. ماهان هم دوید ... دور مبل میچرخیدن و من نمیتونستم تمرکز کنم ... ماهان نشست کنارم ... منو چسبوند به خودش و بوسم کرد و گفت : خوبی همه کسم ( مهربون )
ماهور هم نشست کنارم ...
ماهان جدا از شیطون و شر بودنش خیلی مهربون بود ...
ماهور خیلی رو من و ماهان حساسه .. وحشی هم که هست ...
بابام اومد ... اسم بابام آریاعه ... خیلی مهربونه ...
ما هممون موهای قهوه ای و صاف داریم و چشای قهوه ای سوخته .... منتها مامانم و خاله هام و داییام چشای آبی و موی بور ... که ما به بابام اینا رفتیم ... بابام اینا چشای همشون خیلی گرد و درشته ... خیلی درشت ... بابام جراح مغز و اعصابه ... مامانم گالری اکسسوری داره ...
بابا : سلام ماهای من ... سلام ماهورم ... سلام ماه من ... به سلام اقا ماهان ... فرزانه بانو کجاست ؟
سلام کردیم .. ماهور : مامان و مامان جون رفتن خرید کنن ...
بابا : بچه ها سیاه بپوشید مامانی رباب فوت کرده ..
ماهور : اخی خدابیامرزدش ..
ماهان : خدابیامرزه ..
لبمو کاز گرفتم و چونم لرزید ... زدم زیر گریه .. مامانی ربابه مادر مادربزرگم بود ..
ماهان : عه عه ... ماهکم .. ماهک ... منو گرفت بغلش ...
بابام حموم بود ... ماهورم رفت بیرون تا بنزین بزنه ...
ماهانو بغل کردم ... اروم شدم ... نسبت به پسرا بیتفاوت بودم ولی ماهان ماه من بود ... بهترین برادر جهان...
لباسامونو پوشیدیم .. مامانم اومد یکم گریه کرد ... بعد راه افتادیم ... من با ماشین خودم ... ماهان با ماشین خودش .. که بلریانس مشکی بود ... ماهور با ماشین خودش ... که بی ام وِ زرد بود ... مامان و بابا و خاله دریا تو ماشین بابام .. آذارا سفید ....
دوتا خاله و دو تا دایی داشتم ...
خاله ملیحه ... شوهرش حسام ... یه دختر داشت به اسم ... متین .. 18 سالش بود و مدل لباس عروس
خاله الهه ... شوهرش آراز ... یه پسر 26 ساله به اسم فرهان و یه دختر به اسم ساحل 23 ساله .. پسرش مزون کت و شلوار مردونه داشت و دخترش دامپزشک بود ...
دایی امیر ... همسرش مینا ... دو تا پسر داشتن .. دوقلو .. آریو و آرین 25 ساله ..
دایی علی ... همسرش هلیا ... دوتا پسر ... هیرکان 22 ساله .. هیراد 25 ساله ... دخترشم آنا .. 19 ساله .. پسراش جفتشون نمایشگاه ماشین دارن ... دخترش روانپزشک
حدودا چهار ساعت بعد رسیدیم خداروشکر ترافیک نبود ..
دایی امیر و خاله الهه فقط رسیده بودن
جو سنگینی بود ... هوا هم مه گرفته شدید شده بود ... بارون ریز ریز میومد
صدای آروم قرآن توی فضا میپیچید .... گاهی رعدو برق میزد ... من توی این هوا نمیدونم اصلا چرا استرس شدید داشتم .. انگار میترسیدم ... دستام میلرزید ... هوا گرم بود .... و شرجی شدید ... ولی من دماغم یخ کرده بود ... و زیر چشام قرمز شده بود ...
آریو : ماهک حلوا تموم شد از خاله یه ظرف حلوا بده مردونه ...
آنا در حالی که سینی چایی رو میبرد با آرنج زد به پهلوی آریو و گفت : عمه ملیحه گفت مردونه رو منتقل میکنیم اون ویلا بزرگتره ... برو بشون بگو پاشن برن ...
مردا رفتن تو یه ویلای دیگه .... شالمو از سرم برداشتم ... موهامو بالای سرم بستم ... با ماهور و خاله الهه و خاله ملیحه و متین و زندایی مینا و زندایی هلیا و خاله دریا توی آشپز خونه بودیم ... داشتیم چایی میخوردیم ... یه خانوم مسنی اومد و گفت فرزانه خانوم ... مامانم : جانم ؟ خانوم : میشه یه لحظه تشریف بیارید ... مامانم رفت ... چایی ریختم که ببرم ... یهو به گوشم خورد : مامانم گفت من نمیدونم خودتون ازش بپرسید .. جواب خودش جواب منم هست ...
خانومه اومد جلو : سلام دخترم .... یه سوال دارم .. یه لحظه با من بیا ... رفتم باهاش تو حیاط ... خانومه رفت قسمت مردونه ... و یکم بعدش با یه پسری اومد پیشم .. خانومه با ذوق ادامه داد .. دخترم اسم شما چیه ؟ زیر لب گفتم : ماهکم ..
خانوم : خوب ماشالله ... اینم پسر منه ... جواد ... خواستم تورو براش خاستگاری کنم ... من : ن .. نمیخوام .. ینی. .. ا .. ا .. اصن .. اصن نمیخوامش ..
خانوم : فکر کن حتما خوشت میاد عزیزم .. من : نمیخوام ... نمیخوام ازدواج کنم ...
خانوم : آخه پسرم چی کم داره ها ؟؟؟یهو ماهور حرفشو انگار شنید .. اومد جلو ... ماهور : چی میگی شما ؟ خانوم : جواد من اراده کنه صد تا دختر خوشبرو رو و نجیب و میریزن به پاش .. لطف کرده که اینو انتخاب کرده .. یهو ماهور عصبی
صداشو برد بالا ... زنیکه تو غلط میکنی با این قیافه پسرت میای حرف از برو رو میزنی ... جواد : با مامان من درست صحبت کن .. ماهور : گمشو بابا با اون ننت ... جواد اومد جلو که مثلا ماهور بترسه .. ولی ترس و ماهور ؟ ماهور رفت جلو ..
دراز کشیده بودم رو مبل کتابخونه و داشتم رمان میخوندم ... یهو ماهور درحالی که میخندید و فرار میکرد اومد تو کتابخونه .. ماهان هم دوید ... دور مبل میچرخیدن و من نمیتونستم تمرکز کنم ... ماهان نشست کنارم ... منو چسبوند به خودش و بوسم کرد و گفت : خوبی همه کسم ( مهربون )
ماهور هم نشست کنارم ...
ماهان جدا از شیطون و شر بودنش خیلی مهربون بود ...
ماهور خیلی رو من و ماهان حساسه .. وحشی هم که هست ...
بابام اومد ... اسم بابام آریاعه ... خیلی مهربونه ...
ما هممون موهای قهوه ای و صاف داریم و چشای قهوه ای سوخته .... منتها مامانم و خاله هام و داییام چشای آبی و موی بور ... که ما به بابام اینا رفتیم ... بابام اینا چشای همشون خیلی گرد و درشته ... خیلی درشت ... بابام جراح مغز و اعصابه ... مامانم گالری اکسسوری داره ...
بابا : سلام ماهای من ... سلام ماهورم ... سلام ماه من ... به سلام اقا ماهان ... فرزانه بانو کجاست ؟
سلام کردیم .. ماهور : مامان و مامان جون رفتن خرید کنن ...
بابا : بچه ها سیاه بپوشید مامانی رباب فوت کرده ..
ماهور : اخی خدابیامرزدش ..
ماهان : خدابیامرزه ..
لبمو کاز گرفتم و چونم لرزید ... زدم زیر گریه .. مامانی ربابه مادر مادربزرگم بود ..
ماهان : عه عه ... ماهکم .. ماهک ... منو گرفت بغلش ...
بابام حموم بود ... ماهورم رفت بیرون تا بنزین بزنه ...
ماهانو بغل کردم ... اروم شدم ... نسبت به پسرا بیتفاوت بودم ولی ماهان ماه من بود ... بهترین برادر جهان...
لباسامونو پوشیدیم .. مامانم اومد یکم گریه کرد ... بعد راه افتادیم ... من با ماشین خودم ... ماهان با ماشین خودش .. که بلریانس مشکی بود ... ماهور با ماشین خودش ... که بی ام وِ زرد بود ... مامان و بابا و خاله دریا تو ماشین بابام .. آذارا سفید ....
دوتا خاله و دو تا دایی داشتم ...
خاله ملیحه ... شوهرش حسام ... یه دختر داشت به اسم ... متین .. 18 سالش بود و مدل لباس عروس
خاله الهه ... شوهرش آراز ... یه پسر 26 ساله به اسم فرهان و یه دختر به اسم ساحل 23 ساله .. پسرش مزون کت و شلوار مردونه داشت و دخترش دامپزشک بود ...
دایی امیر ... همسرش مینا ... دو تا پسر داشتن .. دوقلو .. آریو و آرین 25 ساله ..
دایی علی ... همسرش هلیا ... دوتا پسر ... هیرکان 22 ساله .. هیراد 25 ساله ... دخترشم آنا .. 19 ساله .. پسراش جفتشون نمایشگاه ماشین دارن ... دخترش روانپزشک
حدودا چهار ساعت بعد رسیدیم خداروشکر ترافیک نبود ..
دایی امیر و خاله الهه فقط رسیده بودن
جو سنگینی بود ... هوا هم مه گرفته شدید شده بود ... بارون ریز ریز میومد
صدای آروم قرآن توی فضا میپیچید .... گاهی رعدو برق میزد ... من توی این هوا نمیدونم اصلا چرا استرس شدید داشتم .. انگار میترسیدم ... دستام میلرزید ... هوا گرم بود .... و شرجی شدید ... ولی من دماغم یخ کرده بود ... و زیر چشام قرمز شده بود ...
آریو : ماهک حلوا تموم شد از خاله یه ظرف حلوا بده مردونه ...
آنا در حالی که سینی چایی رو میبرد با آرنج زد به پهلوی آریو و گفت : عمه ملیحه گفت مردونه رو منتقل میکنیم اون ویلا بزرگتره ... برو بشون بگو پاشن برن ...
مردا رفتن تو یه ویلای دیگه .... شالمو از سرم برداشتم ... موهامو بالای سرم بستم ... با ماهور و خاله الهه و خاله ملیحه و متین و زندایی مینا و زندایی هلیا و خاله دریا توی آشپز خونه بودیم ... داشتیم چایی میخوردیم ... یه خانوم مسنی اومد و گفت فرزانه خانوم ... مامانم : جانم ؟ خانوم : میشه یه لحظه تشریف بیارید ... مامانم رفت ... چایی ریختم که ببرم ... یهو به گوشم خورد : مامانم گفت من نمیدونم خودتون ازش بپرسید .. جواب خودش جواب منم هست ...
خانومه اومد جلو : سلام دخترم .... یه سوال دارم .. یه لحظه با من بیا ... رفتم باهاش تو حیاط ... خانومه رفت قسمت مردونه ... و یکم بعدش با یه پسری اومد پیشم .. خانومه با ذوق ادامه داد .. دخترم اسم شما چیه ؟ زیر لب گفتم : ماهکم ..
خانوم : خوب ماشالله ... اینم پسر منه ... جواد ... خواستم تورو براش خاستگاری کنم ... من : ن .. نمیخوام .. ینی. .. ا .. ا .. اصن .. اصن نمیخوامش ..
خانوم : فکر کن حتما خوشت میاد عزیزم .. من : نمیخوام ... نمیخوام ازدواج کنم ...
خانوم : آخه پسرم چی کم داره ها ؟؟؟یهو ماهور حرفشو انگار شنید .. اومد جلو ... ماهور : چی میگی شما ؟ خانوم : جواد من اراده کنه صد تا دختر خوشبرو رو و نجیب و میریزن به پاش .. لطف کرده که اینو انتخاب کرده .. یهو ماهور عصبی
صداشو برد بالا ... زنیکه تو غلط میکنی با این قیافه پسرت میای حرف از برو رو میزنی ... جواد : با مامان من درست صحبت کن .. ماهور : گمشو بابا با اون ننت ... جواد اومد جلو که مثلا ماهور بترسه .. ولی ترس و ماهور ؟ ماهور رفت جلو ..
۳۱.۶k
۲۰ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.