خوشبختی گاهی،آنقدردم دستمان است که نمی بینیش،که حسش نمی ک
خوشبختی گاهی،آنقدردم دستمان است که نمی بینیش،که حسش نمی کنیم
چایی که مادر برایمان می ریخت و می خوردیم،خوشبختی بود
دستهای بزرگ و زبر بابارو گرفتن،خوشبختی بود
خنده های کودکی هامان،شیطنت ها،آهنگهای نوجوانیمان،خوشبختی بود
اما ندیدیم و ارام از کنارشان گذشتیم،چای راباغرغر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است ،سردیاداغ است،زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جداکنیم و بدویم
خوشبختی را ندیدیم یا نخواستیم ببینیم شاید،
اما،
حالا،هرکجا که هستی،
هرچند ساله که هستی،
باتمام گرفتاریهای تمام نشدنی که همه مان داریم
فردا را،
قدربدان،
خوشبختی های کوچکت را بشناس و بفهم
چایی که مادر برایمان می ریخت و می خوردیم،خوشبختی بود
دستهای بزرگ و زبر بابارو گرفتن،خوشبختی بود
خنده های کودکی هامان،شیطنت ها،آهنگهای نوجوانیمان،خوشبختی بود
اما ندیدیم و ارام از کنارشان گذشتیم،چای راباغرغر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است ،سردیاداغ است،زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جداکنیم و بدویم
خوشبختی را ندیدیم یا نخواستیم ببینیم شاید،
اما،
حالا،هرکجا که هستی،
هرچند ساله که هستی،
باتمام گرفتاریهای تمام نشدنی که همه مان داریم
فردا را،
قدربدان،
خوشبختی های کوچکت را بشناس و بفهم
۶۳۱
۱۸ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.