فیک moon river 💙🌧پارت²¹
یوجین « همراه ملکه گوگوریو به سمت قصر رفتیم....شهر بر خلاف چیزی که میگفت اروم بود...مگه میشه امپراطور بیمار باشه و آرامش همچنان برقرار باشه اونم وقتی جانشینی در کار نیست؟ چرا جاسوس ها چیزی نفهمیدن....به خودم اومدم و دیدم وارد قصر شدیم....جو اونجا هم آروم بود....دیگه طاقت نیوردم و سوالم رو به زبون اوردم
یوجین « اگه امپراطور بیمارن چرا جو شهر و قصر اینقدر آروم؟
یونگی « به خاطر مدیریت خوب ملکه اس....اگه مایل باشید بعد از استراحت امپراطور رو هم ببینید که مطمئن بشید
یوجین « بسیار خب
یئون « با دیدن امپراطور شیلا اونقدر محو زیبایی و صورت بی نقصشون شدم که یادم رفت حرف بزنم....با نشکونی که سولی گرفت به خودم اومدم و امپراطور شیلا رو تا محل استراحتشون راهنمایی کردم...خاک عالم یعنی روی امپراطور شیلا کراش زدم؟ کوک منو میکشه🗿🤦🏻♀️قبر خودمو کندم....
جیهوپ « شانس اوردیم امپراطور اینجا نبود
یئون « عموووو...حالا من یه غلطی کردم بیخیال شو
یونگی «( سعی در کنترل خنده خود)
یئون « پدررررر
راوی « شب از نیمه گذشته بود و یئون همچنان درگیر بود...با زور و فرمان سلطنتی وزیر مین و وزیر جانگ رو فرستاد برن استراحت کنن....با خستگی چشماشو مالید...خیلی خسته بود اما الان باید به دیدن کسی میرفت که دلش از صبح تا الان برای دیدنش بی تابی میکنه....کسی که فرمانروای قلب پر آشوبش بود... کوک!...سولی با یه فانوس جلوتر حرکت میکرد و یئون پشت سرش توی تاریکی شب و با وجود اون همه خستگی فقط دیدن امپراطور آرومش میکرد....ندیمه هان ( ندیمه شخصی امپراطور) با دیدنش از پله های اقامتگاه پایین اومد و بهش تعظیم کرد...
یئون « با ورودم به اتاق امپراطور و دیدن چهره غرق در خوابشون که مشخص بود از تب میسوزه قلبم به درد اومد...آروم نزدیک شدم و پارچه روی صورتشون رو برداشتم و دوباره نم دار کردم....زیر لب ناله های نافهومی میکردن....آروم موهاشون رو نوازش کردم....حس عجیبی داشت...شاید اگه بهوش بودن جرعت چنین کاری رو نداشتم....بالاخره لب گشودم و صحبت کردم
یئون « سرورم....نمیخواهید چشماتون رو باز کنید؟ چرا برای اینکه تا این موقع شب بیدار موندم تنبیه ام نمیکنید؟( کم کم قطرات اشک صورتش رو خیس کرد) عالیجناب...ملکه از شرایط بحرانی خارج شدن و کم کم حالشون داره خوب میشه...شما چی؟ نمیخواین بیدار شید؟ میدونید چه مسئولیت سختی رو گردن من انداختید؟ هق..دلم برای دیدن چشمای مشکی براقتون تنگ شده....برای خنده هاتون....من طاقت ندارم یه خار توی دستتون بره...چه برسه به اینکه توی این وضعیت ببینمتون....خواهش میکنم بهوش بیاید....
سه روز بعد//
راوی « یئون اون شب با وجود خستگی ای که داشت تا صبح بالای سر امپراطور موند.
یوجین (امپراطور شیلا)
یوجین « اگه امپراطور بیمارن چرا جو شهر و قصر اینقدر آروم؟
یونگی « به خاطر مدیریت خوب ملکه اس....اگه مایل باشید بعد از استراحت امپراطور رو هم ببینید که مطمئن بشید
یوجین « بسیار خب
یئون « با دیدن امپراطور شیلا اونقدر محو زیبایی و صورت بی نقصشون شدم که یادم رفت حرف بزنم....با نشکونی که سولی گرفت به خودم اومدم و امپراطور شیلا رو تا محل استراحتشون راهنمایی کردم...خاک عالم یعنی روی امپراطور شیلا کراش زدم؟ کوک منو میکشه🗿🤦🏻♀️قبر خودمو کندم....
جیهوپ « شانس اوردیم امپراطور اینجا نبود
یئون « عموووو...حالا من یه غلطی کردم بیخیال شو
یونگی «( سعی در کنترل خنده خود)
یئون « پدررررر
راوی « شب از نیمه گذشته بود و یئون همچنان درگیر بود...با زور و فرمان سلطنتی وزیر مین و وزیر جانگ رو فرستاد برن استراحت کنن....با خستگی چشماشو مالید...خیلی خسته بود اما الان باید به دیدن کسی میرفت که دلش از صبح تا الان برای دیدنش بی تابی میکنه....کسی که فرمانروای قلب پر آشوبش بود... کوک!...سولی با یه فانوس جلوتر حرکت میکرد و یئون پشت سرش توی تاریکی شب و با وجود اون همه خستگی فقط دیدن امپراطور آرومش میکرد....ندیمه هان ( ندیمه شخصی امپراطور) با دیدنش از پله های اقامتگاه پایین اومد و بهش تعظیم کرد...
یئون « با ورودم به اتاق امپراطور و دیدن چهره غرق در خوابشون که مشخص بود از تب میسوزه قلبم به درد اومد...آروم نزدیک شدم و پارچه روی صورتشون رو برداشتم و دوباره نم دار کردم....زیر لب ناله های نافهومی میکردن....آروم موهاشون رو نوازش کردم....حس عجیبی داشت...شاید اگه بهوش بودن جرعت چنین کاری رو نداشتم....بالاخره لب گشودم و صحبت کردم
یئون « سرورم....نمیخواهید چشماتون رو باز کنید؟ چرا برای اینکه تا این موقع شب بیدار موندم تنبیه ام نمیکنید؟( کم کم قطرات اشک صورتش رو خیس کرد) عالیجناب...ملکه از شرایط بحرانی خارج شدن و کم کم حالشون داره خوب میشه...شما چی؟ نمیخواین بیدار شید؟ میدونید چه مسئولیت سختی رو گردن من انداختید؟ هق..دلم برای دیدن چشمای مشکی براقتون تنگ شده....برای خنده هاتون....من طاقت ندارم یه خار توی دستتون بره...چه برسه به اینکه توی این وضعیت ببینمتون....خواهش میکنم بهوش بیاید....
سه روز بعد//
راوی « یئون اون شب با وجود خستگی ای که داشت تا صبح بالای سر امپراطور موند.
یوجین (امپراطور شیلا)
۷۶.۴k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.