p:47
انیتا:فیلیکس فیلیکس نکن
به سمتش رفت و سعی داشت اونو برای نشستن متقاعد کنه اما اون گوش بده نبود و میخواست هرطور شده برادرشو پیدا کنه
فیلیکس:دست از سرم بردار فقط
از سر راه کنارش زد و از اتاق بیرون رفت
انیتا:صبر کن زنگ بزنیم شاید کسی خبر داشت ازش
به همه کسایی که ممکن بود از هیونجین خبر داشته باشن زنگ زدند اما هیچکس خبری ازش نداشتن حتی به خونش هم نرفته بود
فیلیکس:دارم دیوونه میشم کجا رفته
انیتا:ب.بیا به پلیس خبر بدیم شاید پیداش کردن
به پلیس خبر دادند و قرار شد بهشون خبر بدن
ساعتها گذشته بود ولی هیچکس هنوز خبری از هیونجین پیدا نکرده بود و ازن همرو بدجور نگران میکرد مخصوصا انیتایی که داشت زیر بار پشیمونی له میشد
انیتا:ه ه هی فیلیکس پلیس زنگ میزنه
زود تلفن رو وصل کردن
_وقت بخیر
فیلیکس:سلام جناب پلیس خبری از برادرم پیدا کردین
_آه بله متاسفانه امروز ینفر رو توی رودخانه هان پیدا کردیم و احتمالا برادر شما باشن
از شنیدن این هم خوشحال و هم متعجب و ناراحت خوشحال از پیدا شدنش و ناراحت و متعجب ازینکه توی رودخانه هان بوده
فیلیکس:حالش خوبه
_متاسفم...
فیلیکس:اه جناب پلیس ینی چی متاسفم هیونجین حالش خوبه دیگه نه(ترس)
_متاسفانه جنازه ایشون پیدا شد ممنون میشیم برای تحویل مراجعه کنین
این حرف واقعیت نداشت شایدم اون نمیخواست باورکنه که برادری که جونش بیشتر دوسش داشت مرده باشه اون هرگز اینو نمیپذیرفت گوشی از دست پرت شد و روی زمین افتاد
از اون ور پشیمونی،ناراحتی،احساس درد امون کسی که عاشق اون پسر بود هم بریده بود اون پشیمون بود بخاطر حرفایی که بهش زده بود قطعا اونارو فقط از روی عصبانیت بهش زده اما ممکنه دلیل مرگش همون حرفا باشن و این قلبشو مچاله میکرد کسی که تا همین صبح داشت اونو همسرم خطاب میکرد و باهم برنامه عروسی چیده بود چطور این اتفاق براش افتاد یعنی لامای صورتیش دیگه وجود نداشت؟اون واقعا مرده بود؟ یعنی اون قلب مهربونش دیگه نمیزد؟ازکارافتاده بود؟خودش رو مقصر ابن اتفاق میدونست اخرین حرفی که بهش زده بود بارها و بارها توی مغزش اکو میشد"تو لیاقتت مرگه"
به سمتش رفت و سعی داشت اونو برای نشستن متقاعد کنه اما اون گوش بده نبود و میخواست هرطور شده برادرشو پیدا کنه
فیلیکس:دست از سرم بردار فقط
از سر راه کنارش زد و از اتاق بیرون رفت
انیتا:صبر کن زنگ بزنیم شاید کسی خبر داشت ازش
به همه کسایی که ممکن بود از هیونجین خبر داشته باشن زنگ زدند اما هیچکس خبری ازش نداشتن حتی به خونش هم نرفته بود
فیلیکس:دارم دیوونه میشم کجا رفته
انیتا:ب.بیا به پلیس خبر بدیم شاید پیداش کردن
به پلیس خبر دادند و قرار شد بهشون خبر بدن
ساعتها گذشته بود ولی هیچکس هنوز خبری از هیونجین پیدا نکرده بود و ازن همرو بدجور نگران میکرد مخصوصا انیتایی که داشت زیر بار پشیمونی له میشد
انیتا:ه ه هی فیلیکس پلیس زنگ میزنه
زود تلفن رو وصل کردن
_وقت بخیر
فیلیکس:سلام جناب پلیس خبری از برادرم پیدا کردین
_آه بله متاسفانه امروز ینفر رو توی رودخانه هان پیدا کردیم و احتمالا برادر شما باشن
از شنیدن این هم خوشحال و هم متعجب و ناراحت خوشحال از پیدا شدنش و ناراحت و متعجب ازینکه توی رودخانه هان بوده
فیلیکس:حالش خوبه
_متاسفم...
فیلیکس:اه جناب پلیس ینی چی متاسفم هیونجین حالش خوبه دیگه نه(ترس)
_متاسفانه جنازه ایشون پیدا شد ممنون میشیم برای تحویل مراجعه کنین
این حرف واقعیت نداشت شایدم اون نمیخواست باورکنه که برادری که جونش بیشتر دوسش داشت مرده باشه اون هرگز اینو نمیپذیرفت گوشی از دست پرت شد و روی زمین افتاد
از اون ور پشیمونی،ناراحتی،احساس درد امون کسی که عاشق اون پسر بود هم بریده بود اون پشیمون بود بخاطر حرفایی که بهش زده بود قطعا اونارو فقط از روی عصبانیت بهش زده اما ممکنه دلیل مرگش همون حرفا باشن و این قلبشو مچاله میکرد کسی که تا همین صبح داشت اونو همسرم خطاب میکرد و باهم برنامه عروسی چیده بود چطور این اتفاق براش افتاد یعنی لامای صورتیش دیگه وجود نداشت؟اون واقعا مرده بود؟ یعنی اون قلب مهربونش دیگه نمیزد؟ازکارافتاده بود؟خودش رو مقصر ابن اتفاق میدونست اخرین حرفی که بهش زده بود بارها و بارها توی مغزش اکو میشد"تو لیاقتت مرگه"
۵.۷k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.