پارت (۱۳)
پارت (۱۳)
دنیل باهوشتر از اونی بود که دوروییهای جونگکوک رو
تشخیص نده. به هر حال از مردی که چندین سال مثل سایه در هر
زمان و هر مکان کنار جونگکوک حاضر بود و رفتارهاش رو
کنترل می کرد، انتظار دیگه ای نمیشد داشت.
از همون فاصله ی کم توی چشم های سیاه جونگکوک خیره شد و
بعد پوزخند واضحی زد. یک قدم خودش رو به پسر نزدیکتر کرد
و به آرومی ضربهای روی شونه ش زد.
_حتماً قربان، ساعت ۹ امشب می بینمتون.
منتظر جوابی از طرف پسر نموند و بالفاصله قدم هاش رو به طرف
در خروجی برداشت.
جونگکوک بعد از اینکه از رفتن دنیل مطمئن شد، کتش رو از تنش
خارج کرد و اون رو با وسواس توی کمد قرار داد. دیگه قصد
نداشت از اتاق بیرون بره، ترجیح میداد همونجا بمونه و با کتاب
خوندن خودش رو وارد دنیایی کنه که مایل ها از واقعیت فاصله
داره.
کروات و پیراهنش رو هم درآورد و به ترتیب، اونها رو کنار
بقیه ی لباسها قرار داد و نگاه کلیای انداخت تا از مرتب بودن
همه چیز مطمئن بشه. هیچ چیز جز بی نظمی نمیتونست اون پسر
رو تا حد مرگ خشمگین و بی قرار کنه و بی شک عضوی از همونثروتمندانِ غیرقابل تحملی محسوب میشد که اطرافیانشون رو از
روی لباسها و ظاهرشون قضاوت می کنن.
توی مسیر رسیدن به تخت، کتابی رو برداشت و تن نیمه برهنه ش
رو از پشت روی ملحفههای سفید انداخت. قبل از اینکه خوندن رو
شروع کنه، برای دقایقی به سقف باالی سرش خیره شد و به چیزی
جز تپشهای نامنظم و بی تابش گوش نداد.
کتاب رو روی سینه ش قرار داد و اجازه داد سرمای جلدش، گرمای
پوست رنگ پریده و سفیدش رو در خودش حل کنه و آرامش رو
از همون نقطه وارد قلبش کنه اما مدتی نگذشت که کتاب، با بدن
و پوست بیش از حد داغ پسر هم دما شد.
دستش رو به آرومی از روی شکمش تا زیر کتاب برد، همونجا
نگه داشت و بعد با صدایی آروم و گرفته زمزمه کرد:
_اوه پسر، داری توی آتیش می سوزی...
خودش هم نمیدونست مقصود این جمله جسم همیشه تب دارشه یا
روحی که مدتهاست توی سرما می لرزه و منجمد شده.
لحظه ی بعد سرجاش، روی تخت نشست و ظرف آب سردی که
کنار تختش بود رو برداشت. برای مدتی به اون مایع زالل و یخهای
شناور داخلش خیره شد و حرکتهاشون رو با مردمکهای تیرهش
دنبال کرد. در یک آن تصمیمش رو گرفت و چشمهاش رو بست.
ظرف رو با دو دست باالی سرش گرفت و قبل از اینکه منطق یا
هر چیز دیگه ای پشیمونش کنه، تمام آب و یخهای داخلش رو
روی سر و بدنش خالی کرد.
به خاطر شوک ناگهانی که به جسمش وارد شده بود، تنش به شدت
لرزید و با صدایی که حاال خشدارتر هم شده بود، گفت:
_فاک!
دنیل باهوشتر از اونی بود که دوروییهای جونگکوک رو
تشخیص نده. به هر حال از مردی که چندین سال مثل سایه در هر
زمان و هر مکان کنار جونگکوک حاضر بود و رفتارهاش رو
کنترل می کرد، انتظار دیگه ای نمیشد داشت.
از همون فاصله ی کم توی چشم های سیاه جونگکوک خیره شد و
بعد پوزخند واضحی زد. یک قدم خودش رو به پسر نزدیکتر کرد
و به آرومی ضربهای روی شونه ش زد.
_حتماً قربان، ساعت ۹ امشب می بینمتون.
منتظر جوابی از طرف پسر نموند و بالفاصله قدم هاش رو به طرف
در خروجی برداشت.
جونگکوک بعد از اینکه از رفتن دنیل مطمئن شد، کتش رو از تنش
خارج کرد و اون رو با وسواس توی کمد قرار داد. دیگه قصد
نداشت از اتاق بیرون بره، ترجیح میداد همونجا بمونه و با کتاب
خوندن خودش رو وارد دنیایی کنه که مایل ها از واقعیت فاصله
داره.
کروات و پیراهنش رو هم درآورد و به ترتیب، اونها رو کنار
بقیه ی لباسها قرار داد و نگاه کلیای انداخت تا از مرتب بودن
همه چیز مطمئن بشه. هیچ چیز جز بی نظمی نمیتونست اون پسر
رو تا حد مرگ خشمگین و بی قرار کنه و بی شک عضوی از همونثروتمندانِ غیرقابل تحملی محسوب میشد که اطرافیانشون رو از
روی لباسها و ظاهرشون قضاوت می کنن.
توی مسیر رسیدن به تخت، کتابی رو برداشت و تن نیمه برهنه ش
رو از پشت روی ملحفههای سفید انداخت. قبل از اینکه خوندن رو
شروع کنه، برای دقایقی به سقف باالی سرش خیره شد و به چیزی
جز تپشهای نامنظم و بی تابش گوش نداد.
کتاب رو روی سینه ش قرار داد و اجازه داد سرمای جلدش، گرمای
پوست رنگ پریده و سفیدش رو در خودش حل کنه و آرامش رو
از همون نقطه وارد قلبش کنه اما مدتی نگذشت که کتاب، با بدن
و پوست بیش از حد داغ پسر هم دما شد.
دستش رو به آرومی از روی شکمش تا زیر کتاب برد، همونجا
نگه داشت و بعد با صدایی آروم و گرفته زمزمه کرد:
_اوه پسر، داری توی آتیش می سوزی...
خودش هم نمیدونست مقصود این جمله جسم همیشه تب دارشه یا
روحی که مدتهاست توی سرما می لرزه و منجمد شده.
لحظه ی بعد سرجاش، روی تخت نشست و ظرف آب سردی که
کنار تختش بود رو برداشت. برای مدتی به اون مایع زالل و یخهای
شناور داخلش خیره شد و حرکتهاشون رو با مردمکهای تیرهش
دنبال کرد. در یک آن تصمیمش رو گرفت و چشمهاش رو بست.
ظرف رو با دو دست باالی سرش گرفت و قبل از اینکه منطق یا
هر چیز دیگه ای پشیمونش کنه، تمام آب و یخهای داخلش رو
روی سر و بدنش خالی کرد.
به خاطر شوک ناگهانی که به جسمش وارد شده بود، تنش به شدت
لرزید و با صدایی که حاال خشدارتر هم شده بود، گفت:
_فاک!
۱۶.۱k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.