پارت ۸۵ (برادر خونده )
از زبان جونگ کوک: امروز روزیه که باید تصمیمو بگیرم من با تمام قوام جلوی حرف دکترا و پسرا که میگفتن سورا میتونه جون چند نفرو نجات بده ایستادم من اجازه نمیدم دکترا همچین کاری رو بکنن با صدای مامانم که با لحن مهربونی گفت:خوبی پسرم سرمو بالا گرفتمو تو چشماش که قرمزو خیس اشک بود نگاه کردم _نه خوب نیستم مامان اصن تحمل این وضعو ندارم مامان :میدونم سخته ولی من پیشتم تو باید قوی باشی به این فکر کن که همه چی درست میشه _قوی بودن سخته من نمی تونم کاری انجام بدم تو میگی من چیکار کنم مامان :این تصمیم توئه منم با این کار راضی نیستم ولی به این فکر کن که سورا خودش چی میخواست سورا با این وجود به هوش اومدنش معلوم نیست میگن ممکنه همین روزا همین روزا مکث کرد با نگرانی به چشماش نگاه کردم با گریه ادامه داد ممکنه بمیره نمی خواستم با این حرفا ببازم سورا نباید بمیره اون باید زنده بمونه به یه جا خیره مونده بودم اتفاق های دور ورم گریه های مامانم اصن تمومی نداشت انگار این درد تا اخر برای من میمونه
باصدای مامانم از تموم افکارام بیرون اومدم:پسرم جونگ کوک ازت میخوام درست تصمیم بگیری این مربوط به توئه _نه نه من اجازه نمیدم مامان مگه تو نبودی که میگفتی اون برمیگرده الان چرا اینو ازم میخوای مامان: جونگ کوک منم مثله تو نمیخوام این حرفارو باور کنم ولی باید با حقیقت کنار بیای ازجام بلند شدم چیزی نگفتمو از اونجا دور شدم چرا نمی تونم نجاتت بدم چرا نمی تونم با وجود این حرفا از برگشتنت نا امید بشم ******** _میتونم داخل اتاق بشم پرستار:بله میتونید در اتاقو اروم باز کردم وارد اتاق شدم کنار تختش ایستاده بودم دستامو رو صورتش نوازش کردم اروم زیر لب گفتم:حالت چطوره بیبی امروز حس عجیبی دارم نسبت به همه چی دلم میخواد همه حرفامو بهت بگم میدونی وقتی برای اولین بار دیده بودمت ازت متنفر بودم از اینکه داشتی دور دونه مامان من میشدی ولی نفهمیدم که شدی کسی که نمی تونم بدونش زندگی کنم نفهمیدم کی بهت دل بستم نفهمیدم کی شدم عاشقت با تموم اینا میخواستم وانمود کنم اتفاقی نیوفتاده ولینمیشد چون دیدنت قلبمو به تپش می انداخت تو ادمی نبودی که بتونم فراموشش کنم برای همین خیلی دیر فهمیدم عاشقت شدم
با بغضی که تو گلوم سنگینی میکرد ادامه دادم دلم برات تنگ شده سورا خیلی من از خودم متنفرم از اینکه همه بهم میگن من ادم خوبی نیستم کسی نیستم که بتونم ازت محافظت کنم کسی نیستم که عاشقانه کنارت باشه و مراقبت باشم بااین حال متاسفم سورا برای همه اینا من متاسفم من مجبورم کاری رو انجام بدم که ازش راضی نیستم تموم اون ساعتو کنارش حرف زدم اصن متوجه زمان نشدم ولی وقتی به خودم اومدم که صدای دکتر منو از افکارم دور کرد دکتر: باید بری بیرون پسر _باشه دکتر:تصمیتو گرفتی چیزی نگفتم دکتر با لحن مهربونی گفت:میدونم سخته ولی باید عاقلانه تصمیم بگیری _انجامش بدین دکتر با لبخند بهم نگاه کردو یه دستشو گذاشت رو شونم و گفت :تصمیم خوبی گرفتی امیدوارم بدونی چقدر با این تصمیت کمک های زیادی کردی فردا دستگاهارو ازش برمیداریم توام باید فرم اهدای عضو پر کنی اروم زیر لب گفتم:باشه دوباره برگشتم سمت سورا و برای اخرین بار نگاش کردم و زیر لب گفتم دوست دارم و خیلی سریع از اتاق خارج شدم بعد از پر کردن فرم اهدای عضو از بیمارستان خارج شدم از فردایی کا قرار بود بیاد می ترسیدم فردا سورا رو از دست میدم اونوقت قراره فقد با خیالش زندگی کنم ****** صبح وقتی از خواب پاشدم حس عجیبی داشتم ترس از چیزی که قراره پیش بیاد چشامو بستمو سعی کردم اروم باشم با صدای زنگ گوشیم نگران سمتش رفتمو و از روی میزم برداشتم و تماسو اوکی کردم تهیونگ بود _الو تهیونگ با صدایی که انگار خیلی خوشحال بود گفت:الو جونگ کوک حالت خوبه
باصدای مامانم از تموم افکارام بیرون اومدم:پسرم جونگ کوک ازت میخوام درست تصمیم بگیری این مربوط به توئه _نه نه من اجازه نمیدم مامان مگه تو نبودی که میگفتی اون برمیگرده الان چرا اینو ازم میخوای مامان: جونگ کوک منم مثله تو نمیخوام این حرفارو باور کنم ولی باید با حقیقت کنار بیای ازجام بلند شدم چیزی نگفتمو از اونجا دور شدم چرا نمی تونم نجاتت بدم چرا نمی تونم با وجود این حرفا از برگشتنت نا امید بشم ******** _میتونم داخل اتاق بشم پرستار:بله میتونید در اتاقو اروم باز کردم وارد اتاق شدم کنار تختش ایستاده بودم دستامو رو صورتش نوازش کردم اروم زیر لب گفتم:حالت چطوره بیبی امروز حس عجیبی دارم نسبت به همه چی دلم میخواد همه حرفامو بهت بگم میدونی وقتی برای اولین بار دیده بودمت ازت متنفر بودم از اینکه داشتی دور دونه مامان من میشدی ولی نفهمیدم که شدی کسی که نمی تونم بدونش زندگی کنم نفهمیدم کی بهت دل بستم نفهمیدم کی شدم عاشقت با تموم اینا میخواستم وانمود کنم اتفاقی نیوفتاده ولینمیشد چون دیدنت قلبمو به تپش می انداخت تو ادمی نبودی که بتونم فراموشش کنم برای همین خیلی دیر فهمیدم عاشقت شدم
با بغضی که تو گلوم سنگینی میکرد ادامه دادم دلم برات تنگ شده سورا خیلی من از خودم متنفرم از اینکه همه بهم میگن من ادم خوبی نیستم کسی نیستم که بتونم ازت محافظت کنم کسی نیستم که عاشقانه کنارت باشه و مراقبت باشم بااین حال متاسفم سورا برای همه اینا من متاسفم من مجبورم کاری رو انجام بدم که ازش راضی نیستم تموم اون ساعتو کنارش حرف زدم اصن متوجه زمان نشدم ولی وقتی به خودم اومدم که صدای دکتر منو از افکارم دور کرد دکتر: باید بری بیرون پسر _باشه دکتر:تصمیتو گرفتی چیزی نگفتم دکتر با لحن مهربونی گفت:میدونم سخته ولی باید عاقلانه تصمیم بگیری _انجامش بدین دکتر با لبخند بهم نگاه کردو یه دستشو گذاشت رو شونم و گفت :تصمیم خوبی گرفتی امیدوارم بدونی چقدر با این تصمیت کمک های زیادی کردی فردا دستگاهارو ازش برمیداریم توام باید فرم اهدای عضو پر کنی اروم زیر لب گفتم:باشه دوباره برگشتم سمت سورا و برای اخرین بار نگاش کردم و زیر لب گفتم دوست دارم و خیلی سریع از اتاق خارج شدم بعد از پر کردن فرم اهدای عضو از بیمارستان خارج شدم از فردایی کا قرار بود بیاد می ترسیدم فردا سورا رو از دست میدم اونوقت قراره فقد با خیالش زندگی کنم ****** صبح وقتی از خواب پاشدم حس عجیبی داشتم ترس از چیزی که قراره پیش بیاد چشامو بستمو سعی کردم اروم باشم با صدای زنگ گوشیم نگران سمتش رفتمو و از روی میزم برداشتم و تماسو اوکی کردم تهیونگ بود _الو تهیونگ با صدایی که انگار خیلی خوشحال بود گفت:الو جونگ کوک حالت خوبه
۱۵۳.۸k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.