فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت۵۳
از زبان ا/ت
بازم داشت حرفایی میزد که اعصابم رو خورد میکرد
برگشتم سمتش با قدم های محکم خودمو رسوندم بهش و موهام رو دادم بالا گفتم : آره تو راست میگی یه چیزی بیشتر از خواب.. کابوس چطوره ها؟ بهش بگیم کابوس خوبه ؟
با مشت می کوبیدم به سینش و اشک از چشمام میریخت گفتم : تو فقط خودتو دیدی...خودتو باور کردی اصلا به من فکر کردی..من دوست داشتم..هنوزم دارم نمیتونم قایمش کنم اما چطوری ببخشمت
دیگه از مشت زدن خسته شدم پیشونیم رو تکیه دادم به سینش نفس نفس میزدم هوففف بالاخره چیزایی که باید میگفتم و گفتم
محکم بغلم کرد و گفت : منم دوست دارم..
موهام رو نوازش کرد و ادامه داد : آروم باش خب..همه چیز تموم شد دیگه
( صبح)
از زبان ا/ت
چشمام رو باز کردم دیشب توی حیاط روی تاب خوابمون برده بود به صورت جونگ کوک نگاه کردم وای که چقدر دلم واسه بغل کردنش تنگ شده بود...بلند شدم یه کش و قوسی به خودم دادم راهم رو گرفتم و رفتم وسطای باغ بودم که لینا بدو بدو با کفشای پاشنه بلندش خودشو بهم رسوند گفتم : وا اول صبحی چیشده ؟ گفت : ا/ت آقای جئون گفت همه رو جمع کنم ظاهرن کارمون داره
حرفش رو تایید کردم و رفتم سمته خونشون
وقتی رسیدم همه بودن بعده چند ثانیه جونگ کوک پیداش شد ازش خجالت میکشیدم دلم میخواست برم تو زمین همش نگاهش رو من بود
بالاخره آقای جئون شروع به حرف زدن کرد و گفت که شرکت رو پس گرفتن
من کسی بودم که شرکت رو به باد دادم پس مسلماً من خیلی خیلی خوشحال بودم..پریدم بغل جونگ کوک اونم بغلم کرد از خوشحالی نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم.. وقتی متوجه نگاه ها به سمتمون شدم فوراً ازش جدا شدم موهام رو دادم پشت گوشم و گفتم : ببخشید خب داشتید میگفتید
همه یه لبخند روی لباشون بود
آقای جئون گفت : شرکای قبلی هم برگشتن و قصد امضا قرارداد دارن باهامون
ایندفعه خواستم که جونگ کوک رو بغل کنم دستام رو بستم و خودمو بغل کردم و گفتم : ایندفعه دیگه نه..
بعده تموم شدن حرفای آقای جئون خواهرم گفت : خب یه چیزه دیگه همگی قراره بریم سفر البته به جز یونته تو ( ا/ت) و جونگ کوک
گفتم : عااا.. یعنی چی پس..
خواهرم گفت : تو و جونگ کوک میمونین از یونته مراقبت میکنین
چی ما دوتا..ما حتی نمیتونیم از خودمون مراقبت کنیم بعدش از یه بچه یه ماهه مراقبت کنیم
گفتم : حالا کی میرین؟
گفت : امشب
شب
از زبان ا/ت
همه رو بدرقه سفر کردیم خواهرم قبل از رفتنش کلی چیز برام توضیح داد که مراقب یونته باشم
جونگ کوک رفت سمته خونش ایشش یعنی نمیخواد تو بچه داری کمکم کنه ، اصلا به جهنم به صورته خوشگل یونته زل زدم و گفتم : خاله قربونت بشه شازده من آخه تو چقدر خوشگلی
بردمش تو چون هوا سرد بود ممکن بود سرما بخوره
گذاشتمش روی مبل میخواستم براش شیر درست کنم ولی چون همش وول میخورد میترسیدم بیوفته خیلی هم گریه میکرد چیکار کنم حالا
بغلش کردم همچنان که تکونش میدادم گفتم : چطوره بریم از عموت کمک بگیریم ؟ آره بهتره بریم
رفتم خونش در باز بود طبق معمول آروم رفتم تو
با صدای آرومی گفتم : جونگ کوک..جونگ کوک
صداش نمیومد
رفتم طبقه بالا دره اتاقش رو زدم صدایی نشنیدم برای همین دستگیره رو کشیدم و در رو باز کردم..یهو دیدم دره حموم باز شد..وای خاک تو سرم این چرا بلوز تنش نیست فوراً چرخیدم و گفتم : به خدا قصد بدی نداشتم..
صدا خندش اومد که گفت : خیلی خب خانم کوچولو فهمیدم برو منم میام
بازم داشت حرفایی میزد که اعصابم رو خورد میکرد
برگشتم سمتش با قدم های محکم خودمو رسوندم بهش و موهام رو دادم بالا گفتم : آره تو راست میگی یه چیزی بیشتر از خواب.. کابوس چطوره ها؟ بهش بگیم کابوس خوبه ؟
با مشت می کوبیدم به سینش و اشک از چشمام میریخت گفتم : تو فقط خودتو دیدی...خودتو باور کردی اصلا به من فکر کردی..من دوست داشتم..هنوزم دارم نمیتونم قایمش کنم اما چطوری ببخشمت
دیگه از مشت زدن خسته شدم پیشونیم رو تکیه دادم به سینش نفس نفس میزدم هوففف بالاخره چیزایی که باید میگفتم و گفتم
محکم بغلم کرد و گفت : منم دوست دارم..
موهام رو نوازش کرد و ادامه داد : آروم باش خب..همه چیز تموم شد دیگه
( صبح)
از زبان ا/ت
چشمام رو باز کردم دیشب توی حیاط روی تاب خوابمون برده بود به صورت جونگ کوک نگاه کردم وای که چقدر دلم واسه بغل کردنش تنگ شده بود...بلند شدم یه کش و قوسی به خودم دادم راهم رو گرفتم و رفتم وسطای باغ بودم که لینا بدو بدو با کفشای پاشنه بلندش خودشو بهم رسوند گفتم : وا اول صبحی چیشده ؟ گفت : ا/ت آقای جئون گفت همه رو جمع کنم ظاهرن کارمون داره
حرفش رو تایید کردم و رفتم سمته خونشون
وقتی رسیدم همه بودن بعده چند ثانیه جونگ کوک پیداش شد ازش خجالت میکشیدم دلم میخواست برم تو زمین همش نگاهش رو من بود
بالاخره آقای جئون شروع به حرف زدن کرد و گفت که شرکت رو پس گرفتن
من کسی بودم که شرکت رو به باد دادم پس مسلماً من خیلی خیلی خوشحال بودم..پریدم بغل جونگ کوک اونم بغلم کرد از خوشحالی نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم.. وقتی متوجه نگاه ها به سمتمون شدم فوراً ازش جدا شدم موهام رو دادم پشت گوشم و گفتم : ببخشید خب داشتید میگفتید
همه یه لبخند روی لباشون بود
آقای جئون گفت : شرکای قبلی هم برگشتن و قصد امضا قرارداد دارن باهامون
ایندفعه خواستم که جونگ کوک رو بغل کنم دستام رو بستم و خودمو بغل کردم و گفتم : ایندفعه دیگه نه..
بعده تموم شدن حرفای آقای جئون خواهرم گفت : خب یه چیزه دیگه همگی قراره بریم سفر البته به جز یونته تو ( ا/ت) و جونگ کوک
گفتم : عااا.. یعنی چی پس..
خواهرم گفت : تو و جونگ کوک میمونین از یونته مراقبت میکنین
چی ما دوتا..ما حتی نمیتونیم از خودمون مراقبت کنیم بعدش از یه بچه یه ماهه مراقبت کنیم
گفتم : حالا کی میرین؟
گفت : امشب
شب
از زبان ا/ت
همه رو بدرقه سفر کردیم خواهرم قبل از رفتنش کلی چیز برام توضیح داد که مراقب یونته باشم
جونگ کوک رفت سمته خونش ایشش یعنی نمیخواد تو بچه داری کمکم کنه ، اصلا به جهنم به صورته خوشگل یونته زل زدم و گفتم : خاله قربونت بشه شازده من آخه تو چقدر خوشگلی
بردمش تو چون هوا سرد بود ممکن بود سرما بخوره
گذاشتمش روی مبل میخواستم براش شیر درست کنم ولی چون همش وول میخورد میترسیدم بیوفته خیلی هم گریه میکرد چیکار کنم حالا
بغلش کردم همچنان که تکونش میدادم گفتم : چطوره بریم از عموت کمک بگیریم ؟ آره بهتره بریم
رفتم خونش در باز بود طبق معمول آروم رفتم تو
با صدای آرومی گفتم : جونگ کوک..جونگ کوک
صداش نمیومد
رفتم طبقه بالا دره اتاقش رو زدم صدایی نشنیدم برای همین دستگیره رو کشیدم و در رو باز کردم..یهو دیدم دره حموم باز شد..وای خاک تو سرم این چرا بلوز تنش نیست فوراً چرخیدم و گفتم : به خدا قصد بدی نداشتم..
صدا خندش اومد که گفت : خیلی خب خانم کوچولو فهمیدم برو منم میام
۱۲۵.۴k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.