رویای حقیقی
رویای حقیقی
ᴘᴀʀᴛ ²
_نکنه... عاشق اون دختره که توی خوابت دیدی شدی؟
_نمیدونم... فقط میدونم که حس عجیبی بهم میده... رویا هایی که ازش میبینم خیلی واقعی و طبیعین ولی من حتی تا به حال ندیدمش
درکش سخت بود ولی سر تکون داد و سعی کرد راهی برای رفیقش پیدا کنه
یه قدری ذهنشون مشغول بود که حتی متوجه اومدن سومی نشدن، سفارششون رو طبق دستور رئیسش اورد و روی میز گذاشت
_رئیس... اینم چیزی که خواسته بودین... قهوه داغ و هات چاکلت
_ممنون... میتونی بری
کوتاه تعظیم کرد و رئیسش و رفیقش که معمولا به اونجا میومد رو تنها گذاشت
جونگکوک قهوه رو جلوی خودش کشید و دستاش رو دور لیوان قهوه داغ حلقه کرد
_چرا توی خواب ازش نمیپرسی که کیه؟ ممکنه اگه واقعا وجود داشته باشه نشانه ای بهت بده اینطور فکر نمیکنی؟
_مطمعن نیستم... ولی ازش میپرسم
_همینکارو بکن...
.
.
.
.
.
.
.
خواب بود و دوباره درحال دیدن رویای اون دختر بود که بعد از مدت ها تونست توی خواب باهام حرف بزنه
_تو... تو کی هستی؟
دختر با لبخند بهش نگاه کرد و اروم جواب داد
_منو نمیشناسی؟ هنوز پیدام نکردی؟ باید زودتر پیدام کنی تو قراره نجاتم بدی...
_چ-چی؟ قراره نجاتت بدم؟ منظورت چیه؟
از حرف های دختر تعجب کردن بود و دقیقا متوجه حرف های اون دختر نمیشد ولی لبخند هنوز از روی لب های دختر پاک نشده بود
_به زودی میفهمی... الان دیگه باید بری
_برم؟ کجا؟ تو هنوز بهم توضیح ندادی...
با دور شدن اون دختر، جونگکوک از خواب بیدار شد، دستی به موهاش کشید و موهای بهم ریخته اش رو از صورتش کنار زد
_لعنت بهش...
ᴘᴀʀᴛ ²
_نکنه... عاشق اون دختره که توی خوابت دیدی شدی؟
_نمیدونم... فقط میدونم که حس عجیبی بهم میده... رویا هایی که ازش میبینم خیلی واقعی و طبیعین ولی من حتی تا به حال ندیدمش
درکش سخت بود ولی سر تکون داد و سعی کرد راهی برای رفیقش پیدا کنه
یه قدری ذهنشون مشغول بود که حتی متوجه اومدن سومی نشدن، سفارششون رو طبق دستور رئیسش اورد و روی میز گذاشت
_رئیس... اینم چیزی که خواسته بودین... قهوه داغ و هات چاکلت
_ممنون... میتونی بری
کوتاه تعظیم کرد و رئیسش و رفیقش که معمولا به اونجا میومد رو تنها گذاشت
جونگکوک قهوه رو جلوی خودش کشید و دستاش رو دور لیوان قهوه داغ حلقه کرد
_چرا توی خواب ازش نمیپرسی که کیه؟ ممکنه اگه واقعا وجود داشته باشه نشانه ای بهت بده اینطور فکر نمیکنی؟
_مطمعن نیستم... ولی ازش میپرسم
_همینکارو بکن...
.
.
.
.
.
.
.
خواب بود و دوباره درحال دیدن رویای اون دختر بود که بعد از مدت ها تونست توی خواب باهام حرف بزنه
_تو... تو کی هستی؟
دختر با لبخند بهش نگاه کرد و اروم جواب داد
_منو نمیشناسی؟ هنوز پیدام نکردی؟ باید زودتر پیدام کنی تو قراره نجاتم بدی...
_چ-چی؟ قراره نجاتت بدم؟ منظورت چیه؟
از حرف های دختر تعجب کردن بود و دقیقا متوجه حرف های اون دختر نمیشد ولی لبخند هنوز از روی لب های دختر پاک نشده بود
_به زودی میفهمی... الان دیگه باید بری
_برم؟ کجا؟ تو هنوز بهم توضیح ندادی...
با دور شدن اون دختر، جونگکوک از خواب بیدار شد، دستی به موهاش کشید و موهای بهم ریخته اش رو از صورتش کنار زد
_لعنت بهش...
۱۹۰
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.