فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت²⁰
میا « با اومدن تهیونگ و بغل کردنش خیلی آروم شده بودم.....اینقدر درگیر بازی با یونتان شدم که حتی ناهار هم نخوردم و تهیونگ هر کاری کرد نیومدم برای ناهار.....تقریبا از عصر بود و یه کم دیگه مامان و بابای تهیونگ و مامانم میومدن.....خسته روی زمین دراز کشیدم و چشمام رو روی هم گذاشتم و دیگه چیزی نفهمیدم......
تهیونگ « از وقتی یونتان رو بهش نشون دادم همه چیز رو فراموش کرد و حتی ناهارشم نخورد و همچنان مشغول بازی با یونتان بود -_-||| یادم باشه بعدا حسابش رو به خاطر این بی محلی برسم....داشتم کتاب میخوندم که یونتان اومد پیشم.....انگار میخواست ببرتم پیش میا......باز چه دسته گلی به آب داده......دنبالش راه اوفتادم و دیدم روی زمین دراز کشیده و چشم هاشو بسته....حتی این هاپو هم میفهمه نباید روی زمین بخوابه خانم گوجه ای....امان از دست تو.....خیلی آروم بغلش کردم و بردمش توی اتاقش و گذاشتمش روی تختش......نگاهی به ساعت کردم.....۶ عصر بود و کم کم پدر و مادرم و خانم هانگ میومدن....برای همین رفتم یه دست لباس مرتب پوشیدم و کار ها انجام دادم....که یه جین اومد و گفت اونا اومدن....اول میخواستم برم میا رو بیدار کنم....اما اونقدر ناز خوابیده بود که دلم نیومد....خودم رفتم استقبالشون
راوی « وقتی تهیونگ رفت استقبال پدر و مادرش و مادر میا و با بهونه اینکه فردا باید برن اردو و هم گروهی شدنش با میا نزاشت میریا میا رو بیدار کنه..... و خب خودشم کمی بعد رفت و توی اتاقش خوابید....چون خیلی خسته بود.....
میریا « جناب کیم....خواستم بابت مراقبت از میا ازتون تشکر کنم....لطف بزرگی در حق من کردید
داهیون « کاری نکردم خانم هانگ.....در هر صورت نباید تنها میموند......علاوه بر اون تهیونگ هم تنها نبود و دوستای خوبی برای هم شدن....راستش میا خیلی شبیه میونگه خودمونه.....
میریا « البته بانوی جوان میونگ شبیه فرشته ها بودن....
ماریا « با یادآوری اتفاقی برای میونگ اوفتاد ترس عجیبی به دلش نشست.....داهیون....میونگ هم توی اردوی جنگلی......بغض اجازه صحبت بهم نداد....سرم رو پایین انداختم که داهیون گفت
داهیون « جای نگرانی نیست...میدونم نگران تهیونگی اما با اداره پلیش هماهنگ کردم مراقبشن....چند تا از بادیگارد های خودمم هم همراهش میرن.... پس نگران باشه؟
ماریا « سری تکون دادم..و با میریا رفتم تا بقیه کار های شرکت رو انجام بدیم.....
میا « با درد شدید که توی قفسه سینه ام حس کردم از خواب بیدار شدم....نگاهی به اطراف انداختم....من کی خوابم برد؟ کی منو اورد تو اتاق....تازه یادم اومد که الان مامانم و آقا و خانم کیم اومدن.....نگاهی به ساعت کردم 10 شب بود....اخه الان چه وقت خواب بود 🤦🏻♀️
تهیونگ « از وقتی یونتان رو بهش نشون دادم همه چیز رو فراموش کرد و حتی ناهارشم نخورد و همچنان مشغول بازی با یونتان بود -_-||| یادم باشه بعدا حسابش رو به خاطر این بی محلی برسم....داشتم کتاب میخوندم که یونتان اومد پیشم.....انگار میخواست ببرتم پیش میا......باز چه دسته گلی به آب داده......دنبالش راه اوفتادم و دیدم روی زمین دراز کشیده و چشم هاشو بسته....حتی این هاپو هم میفهمه نباید روی زمین بخوابه خانم گوجه ای....امان از دست تو.....خیلی آروم بغلش کردم و بردمش توی اتاقش و گذاشتمش روی تختش......نگاهی به ساعت کردم.....۶ عصر بود و کم کم پدر و مادرم و خانم هانگ میومدن....برای همین رفتم یه دست لباس مرتب پوشیدم و کار ها انجام دادم....که یه جین اومد و گفت اونا اومدن....اول میخواستم برم میا رو بیدار کنم....اما اونقدر ناز خوابیده بود که دلم نیومد....خودم رفتم استقبالشون
راوی « وقتی تهیونگ رفت استقبال پدر و مادرش و مادر میا و با بهونه اینکه فردا باید برن اردو و هم گروهی شدنش با میا نزاشت میریا میا رو بیدار کنه..... و خب خودشم کمی بعد رفت و توی اتاقش خوابید....چون خیلی خسته بود.....
میریا « جناب کیم....خواستم بابت مراقبت از میا ازتون تشکر کنم....لطف بزرگی در حق من کردید
داهیون « کاری نکردم خانم هانگ.....در هر صورت نباید تنها میموند......علاوه بر اون تهیونگ هم تنها نبود و دوستای خوبی برای هم شدن....راستش میا خیلی شبیه میونگه خودمونه.....
میریا « البته بانوی جوان میونگ شبیه فرشته ها بودن....
ماریا « با یادآوری اتفاقی برای میونگ اوفتاد ترس عجیبی به دلش نشست.....داهیون....میونگ هم توی اردوی جنگلی......بغض اجازه صحبت بهم نداد....سرم رو پایین انداختم که داهیون گفت
داهیون « جای نگرانی نیست...میدونم نگران تهیونگی اما با اداره پلیش هماهنگ کردم مراقبشن....چند تا از بادیگارد های خودمم هم همراهش میرن.... پس نگران باشه؟
ماریا « سری تکون دادم..و با میریا رفتم تا بقیه کار های شرکت رو انجام بدیم.....
میا « با درد شدید که توی قفسه سینه ام حس کردم از خواب بیدار شدم....نگاهی به اطراف انداختم....من کی خوابم برد؟ کی منو اورد تو اتاق....تازه یادم اومد که الان مامانم و آقا و خانم کیم اومدن.....نگاهی به ساعت کردم 10 شب بود....اخه الان چه وقت خواب بود 🤦🏻♀️
۵۷.۶k
۲۹ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.