پارت ۲۷ (برادر خوند)
از زبان جونگ کوک: انگار امروز نشد بریم بیرون چون سورا نیومد مامان میگفت دوستش زنگ زده گفته دل درد داره خونه دوستشه حیف شد ولی چرا سورا دل درد شده یعنی حالش خیلی بده اصن چرا نیومده خونه عه دارم چی میگم سورا دل درده چی جوری بیاد خونه با اون حالش ولی خوب بعدن چی جور میاد شعت الان من دارم چی میگم با خودم فکر کنم دیوونه شدم چون دارم نگرانش میشم کم کم نه نه اصن سورا رو به من چه دیگه بهش فکر نمی کنم از اتاق بیرون رفتمو مامان رو کاناپه نشسته بود مشغول دیدن همون سریال مورد علاقش بود رفتم کنارش نشستم -مامان سریالت تموم شد مامان:نه مونده تازه شروع شده -عا خوبه هی می خواستم حال سورا رو بپرسم ولی نمی تونستم اخرش دلو به دریا زدمو گفتم -مامان سورا چی شد مامان:چی سورا عاا بهش زنگ زدم میگفت حالش خوبه شب میاد -چی شب مامان: اره شب میاد گفتم بزار بیام دنبالت ولی میگفت نیا خودم میام -عا الان شب، مگه اون دل درد نیست چی جوری میخواد بیاد مامان:راست میگی جونگ کوک بزار بهش زنگ بزنم بگم میام دنبالش ولی خودش گفت نیا نه بزار زنگ بزنم بگم میرم دنبالش مامان گوشیشو برداشتو به سورا زنگ زدو گفت میره دنبالش بعد از اینکه تماسو قطع کرد بلند گفت وای اصن یادم نبود من باید برم خونه دوستم -چرا میخوای بری مامان:دعوتم کرده باید برم -هییی الان می خوای چیکار کنی مامان مامان:مجبورم دعوت دوستمو رد کنم
-نچ نچ مامان کار خوبی نمی کنی دوستت دعوتت کرده حالا نمی خوای بری واقعن اینجوری ناراحت میشه . مامان با ناراحتی گفت :اره ناراحت که میشه ولی خوب چیکار کنم -امممم میخوای من برم مامان با تعجب گفت:تو میخوای بری -اره خوب من میرم تو برو مهمونی دوستتت -مامان لبخند زدو گفت :عااا ممنون پسرم تو خیلی خوبی اروم خندیدمو گفتم:معلومه من پسر خوبیم جذابم هستم در ضمن جنتلمنم هستم مامان:اووو حالا از خودت زیاد تعریف نکن -عااا مامان نشد یه بار حرفامو تایید کنی مامان:شوخی کردم تو خیلی خوبی همه حرفایی هم که زدی درسته اروم خندیدمو گفتم:حالا خوبه مامان:پس برو -باشه میرم اصن حواسم نبود اون لحظه چی گفتم اشتباه از دهنم در اومد ولی الان دیگه باید برم ولی کی باید برم صدامو صاف کردم و پرسیدم -عاا مامان کی برم ؟؟ مامان:ساعت۱۱شب برو دنبالش خودش گفت -چی ۱۱دیر وقت نیست من برم مامان با اعتراض گفت : اوووو نه تو پسری چیزی نیست -باشه میرم
از زبان سورا : من هیچوقت شانس ندارم چرا مامان خواد بیاد خوب الان من چیکار کنم خودم که میتونم برم ولی الان باید برمخونه سانی ای خدا سانی این چی بود گفتی به ساعت مچی دستم نگاه کردم ساعت ۹:۳۰شبه خوب وقت رفتنه خیلی سریع خودمو اماده کردمو از کمپانی خارج شدم با تمام سرعتم به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم و بالاخره بعد از چند دقیقه اتوبوس اومد سریع سوار اتوبوس شدم روی یکی از صندلی های خالی عقب نشستم موبایلمو در اوردمو به سانی زنگ زدم و بالاخره بعد چند تا بوق جواب داد سانی:الو -الو سلام منم سانی:میدونم -سانی من الان دارم میام خونت سانی:چرا میای چی شده -چرا میام؟!! اخه با اون بهونه ایی که گفتی من باید الان بیام اونجا مامان داره میاد دنبالم سانی:اووو مای گاد حواسم نبود خوب بیا منتظرم -اوکی خدافظ تماسو قطع کردمو وقتی به ایستگاه مورد نظرم رسیدم سریع پیاده شدمو و خودمو به خونه سانی رسوندم خواستم زنگ خونه شونو بزنم ولی نه بهتره به گوشیش زنگ بزنم تا درو باز کنه اینجوری بهتره بعد از چند دقیقه انتظار سانی بالاخره درو باز کرد -سلام سانی:سلام
-نچ نچ مامان کار خوبی نمی کنی دوستت دعوتت کرده حالا نمی خوای بری واقعن اینجوری ناراحت میشه . مامان با ناراحتی گفت :اره ناراحت که میشه ولی خوب چیکار کنم -امممم میخوای من برم مامان با تعجب گفت:تو میخوای بری -اره خوب من میرم تو برو مهمونی دوستتت -مامان لبخند زدو گفت :عااا ممنون پسرم تو خیلی خوبی اروم خندیدمو گفتم:معلومه من پسر خوبیم جذابم هستم در ضمن جنتلمنم هستم مامان:اووو حالا از خودت زیاد تعریف نکن -عااا مامان نشد یه بار حرفامو تایید کنی مامان:شوخی کردم تو خیلی خوبی همه حرفایی هم که زدی درسته اروم خندیدمو گفتم:حالا خوبه مامان:پس برو -باشه میرم اصن حواسم نبود اون لحظه چی گفتم اشتباه از دهنم در اومد ولی الان دیگه باید برم ولی کی باید برم صدامو صاف کردم و پرسیدم -عاا مامان کی برم ؟؟ مامان:ساعت۱۱شب برو دنبالش خودش گفت -چی ۱۱دیر وقت نیست من برم مامان با اعتراض گفت : اوووو نه تو پسری چیزی نیست -باشه میرم
از زبان سورا : من هیچوقت شانس ندارم چرا مامان خواد بیاد خوب الان من چیکار کنم خودم که میتونم برم ولی الان باید برمخونه سانی ای خدا سانی این چی بود گفتی به ساعت مچی دستم نگاه کردم ساعت ۹:۳۰شبه خوب وقت رفتنه خیلی سریع خودمو اماده کردمو از کمپانی خارج شدم با تمام سرعتم به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم و بالاخره بعد از چند دقیقه اتوبوس اومد سریع سوار اتوبوس شدم روی یکی از صندلی های خالی عقب نشستم موبایلمو در اوردمو به سانی زنگ زدم و بالاخره بعد چند تا بوق جواب داد سانی:الو -الو سلام منم سانی:میدونم -سانی من الان دارم میام خونت سانی:چرا میای چی شده -چرا میام؟!! اخه با اون بهونه ایی که گفتی من باید الان بیام اونجا مامان داره میاد دنبالم سانی:اووو مای گاد حواسم نبود خوب بیا منتظرم -اوکی خدافظ تماسو قطع کردمو وقتی به ایستگاه مورد نظرم رسیدم سریع پیاده شدمو و خودمو به خونه سانی رسوندم خواستم زنگ خونه شونو بزنم ولی نه بهتره به گوشیش زنگ بزنم تا درو باز کنه اینجوری بهتره بعد از چند دقیقه انتظار سانی بالاخره درو باز کرد -سلام سانی:سلام
۱۴۰.۳k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.