تک پارتی ( فقط بودنت آرومم میکنه)
خب از اونجایی که بیکار بودم گفتم یه تک پارتی بنویسم براتون ولی خب اگه لایک های این پست زیاد بشه بیشتر از این سوپرایزا براتون میزارم
————————
الان به خاطره مریضی که دارم سه ساله توی بیمارستان بستری شدم
توی این سه سال فقط جونگ کوک هفت ماه فقط برای ساعات ملاقات که اونم یه بار در ماهه میومد به دیدم
ولی فقط هفت ماه
الان بیست و نه ماهه شوهر
کسی که حاضرم براش جونمو بدم و ندیدم
جونگ کوک بیست و نه ماه به دیدنم نیومد
جونگ کوک حق داره که یه زن دیگه گرفته باشه
آخه کی حوصله داره با یه زنی مثل من که همش روی تخت بیمارستانِ ازدواج کنه
کوک باهام ازدواج کرد
ولی اون از بیماریم خبر نداشت
الانم بهش حق میدم که طلاقم داده باشه
——————————
دکتر آخرین سِرُمه امروز رو هم بهم زد و گفت
دکتر: میدونی چیه ؟
خیلی وقته کسی به دیدنت نیومده
دلم برات میسوزه
ولی نمیخوام احساس تنهایی بکنی
من درمانت میکنم و میتونی بری پیشه هر کسی که دوسش داری
و امروز برات یه سوپرایز دارم
میدونی امروز چه روزیه ؟
هیون : نه چه روزیه ؟
دکتر : فک میکردم بدونی
امروز تولدته !!!
هیون : اوهوم نمیدونستم
دکتر: خب من برات یه هدیه دارم
هیون: جدی؟
دکتر : آره بیا !
بعد از گفتن این حرف یه تلفن گذاشت روی پاهام
دکتر: میتونی با این زنگ بزنی به همسرت !
هیون : واقعا ممنونم
دکتر: خواهش میکنم
________________
تلفن رو برداشتم و به امیده اینکه یکی گوشیو برداره زنگ زدم
یک….
دو……
سه…..
جونگ کوک:الو؟
چ…چی این صدای
این صدای عشق زندگیم بود
اون داره حرف میزنه
اون سالمه
خدای من
داره از خوشحالی میمیرم
این خوشحالی قابل درک نیست
هیون: ا…الو
جونگ کوک: شما ؟
هیون : یعنی دیگه صدامم نمیشناسی؟
کوک: باید بشناسم؟
هیون: من هیون ام
کوک:ه…هیون خودتی؟
هیون :آره منم خودمم
باهاش حرف زدم فهمیدم رفته امریکا
ولی هنوز نتونسته بودم یه سوال رو ازش بپرسم
با ترس و لکنت شروع کردم به لب زدن
هیون: امممم…..من ….اممم… من هنوز زنه….امممم….زنه تو ام؟
کوک: فک میکردم نامه رو خوندی!
هیون : تو برام نامه نوشتی؟
کوک: نه
متاسفانه من برگه ی طلاق رو برات فرستاده بودم
و دوباره تکرار زمان
یک…..
دو……
سه؟
من زندم ؟
دارم نفس میکشم یا……؟
خیلی وقته از اون موضوع میگذره
من بعداز اون موضوع خیلی حالم بدتر شده
سِرُم هام دو برار شده
و امیدی به زنده موندم نیست
ولی من دوباره اون تلفن رو توی دستم گرفتم
و شماره ی عشق سابقم رو روش زدم
یک……
دو……..
سه…….
چهار…..
کوک: الو؟
هیون : سلام منم هیون !
کوک: سلام خوبی؟
هیون: شنیدم بچه دار شدی!
کوک: آره
هیون :تبریک میگم مبارکت باشه
من فقط میخواستم بگم دکتر گفته تا سه روزه دیگه بیشتر زنده نیستم
میتونم برای آخرین بار
فردا
اولین جایی که همو دیدم
ببینمت؟
بعد از سکوتی معنا دار از طرف هر دوتا مون
کوک: آره حتما
هیون: مرسی
فردا ساعت پنج:
روبه مدرسه ی قدیمی خودم و کوک وایسادم
هیون: ما اینجا باهم آشنا شدیم
تو و زنت کجا؟
کوک: توی کافه ، اونجا کار میکرد
هیون : هوم جالبه
هیون: میتونم بغلت کنم؟
کوک: اممم….آره حتما
بغلش کردم
افسانه ها میگفتن
اگه از ته دلت عاشق باشی
توی بغل معشوقت میمیری
من فک میکردم واقعی نیست
تا اینکه توی این زمان
توی این حالت
توی بغل عشق زندگیم
حس کردم که دیگه نمیتونم نفس بکشم
و از این روز به روزی یاد میشه که من به این افسانه اعتقاد پیدا کردم ………
{خب مرسی که خوندید }
بای بای 🗿💜
————————
الان به خاطره مریضی که دارم سه ساله توی بیمارستان بستری شدم
توی این سه سال فقط جونگ کوک هفت ماه فقط برای ساعات ملاقات که اونم یه بار در ماهه میومد به دیدم
ولی فقط هفت ماه
الان بیست و نه ماهه شوهر
کسی که حاضرم براش جونمو بدم و ندیدم
جونگ کوک بیست و نه ماه به دیدنم نیومد
جونگ کوک حق داره که یه زن دیگه گرفته باشه
آخه کی حوصله داره با یه زنی مثل من که همش روی تخت بیمارستانِ ازدواج کنه
کوک باهام ازدواج کرد
ولی اون از بیماریم خبر نداشت
الانم بهش حق میدم که طلاقم داده باشه
——————————
دکتر آخرین سِرُمه امروز رو هم بهم زد و گفت
دکتر: میدونی چیه ؟
خیلی وقته کسی به دیدنت نیومده
دلم برات میسوزه
ولی نمیخوام احساس تنهایی بکنی
من درمانت میکنم و میتونی بری پیشه هر کسی که دوسش داری
و امروز برات یه سوپرایز دارم
میدونی امروز چه روزیه ؟
هیون : نه چه روزیه ؟
دکتر : فک میکردم بدونی
امروز تولدته !!!
هیون : اوهوم نمیدونستم
دکتر: خب من برات یه هدیه دارم
هیون: جدی؟
دکتر : آره بیا !
بعد از گفتن این حرف یه تلفن گذاشت روی پاهام
دکتر: میتونی با این زنگ بزنی به همسرت !
هیون : واقعا ممنونم
دکتر: خواهش میکنم
________________
تلفن رو برداشتم و به امیده اینکه یکی گوشیو برداره زنگ زدم
یک….
دو……
سه…..
جونگ کوک:الو؟
چ…چی این صدای
این صدای عشق زندگیم بود
اون داره حرف میزنه
اون سالمه
خدای من
داره از خوشحالی میمیرم
این خوشحالی قابل درک نیست
هیون: ا…الو
جونگ کوک: شما ؟
هیون : یعنی دیگه صدامم نمیشناسی؟
کوک: باید بشناسم؟
هیون: من هیون ام
کوک:ه…هیون خودتی؟
هیون :آره منم خودمم
باهاش حرف زدم فهمیدم رفته امریکا
ولی هنوز نتونسته بودم یه سوال رو ازش بپرسم
با ترس و لکنت شروع کردم به لب زدن
هیون: امممم…..من ….اممم… من هنوز زنه….امممم….زنه تو ام؟
کوک: فک میکردم نامه رو خوندی!
هیون : تو برام نامه نوشتی؟
کوک: نه
متاسفانه من برگه ی طلاق رو برات فرستاده بودم
و دوباره تکرار زمان
یک…..
دو……
سه؟
من زندم ؟
دارم نفس میکشم یا……؟
خیلی وقته از اون موضوع میگذره
من بعداز اون موضوع خیلی حالم بدتر شده
سِرُم هام دو برار شده
و امیدی به زنده موندم نیست
ولی من دوباره اون تلفن رو توی دستم گرفتم
و شماره ی عشق سابقم رو روش زدم
یک……
دو……..
سه…….
چهار…..
کوک: الو؟
هیون : سلام منم هیون !
کوک: سلام خوبی؟
هیون: شنیدم بچه دار شدی!
کوک: آره
هیون :تبریک میگم مبارکت باشه
من فقط میخواستم بگم دکتر گفته تا سه روزه دیگه بیشتر زنده نیستم
میتونم برای آخرین بار
فردا
اولین جایی که همو دیدم
ببینمت؟
بعد از سکوتی معنا دار از طرف هر دوتا مون
کوک: آره حتما
هیون: مرسی
فردا ساعت پنج:
روبه مدرسه ی قدیمی خودم و کوک وایسادم
هیون: ما اینجا باهم آشنا شدیم
تو و زنت کجا؟
کوک: توی کافه ، اونجا کار میکرد
هیون : هوم جالبه
هیون: میتونم بغلت کنم؟
کوک: اممم….آره حتما
بغلش کردم
افسانه ها میگفتن
اگه از ته دلت عاشق باشی
توی بغل معشوقت میمیری
من فک میکردم واقعی نیست
تا اینکه توی این زمان
توی این حالت
توی بغل عشق زندگیم
حس کردم که دیگه نمیتونم نفس بکشم
و از این روز به روزی یاد میشه که من به این افسانه اعتقاد پیدا کردم ………
{خب مرسی که خوندید }
بای بای 🗿💜
۱۴۸.۲k
۰۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.