حسودی🔷️ ◇Part 13◇
سوار ماشین شدیم که آچا یه چیزی ازم پرسید
آچا: چرا منو بیرون کردین،گ
بورام: خب یه چیزی میخواست بگه که مناسب سن شما نبود
آچا: منکه میدونم در مورد چی گفته
بورام: یااا
آچا: خب میدونم دیگه فقط من موندم چجوری با این شکم میخ..
بورام: یااااا آچا چی میگی تو؟! اصلا تو چرا موقع معاینه دکتر زل زده بودی به اونجای من فوضول؟
آچا: خب میخواستم ببینم چجوری بچه میخواد از اونجات بیاد بیرون آخه خیلی کوچیکه
بورام: تو نترس منحرف خانم همونطور که تو اومدی بیرون اونم میاد بیرون
آچا خنده ریزی کرد و صورتش رو روبه پنجره کرد
بورام: هعی خدا بچههای این دوره زمونه دیگه خجالتم حالیشون نمیشه
آچا: مامان یادت نره بری لوازم تحریری ها
بورام یه نگاه تاسف بار به آچا انداخت و بعدش راه افتاد و جلوی اولین لوازم تحریری نگه داشت
بورام: خب برو خریدتان بکن اینم کارت
آچا: باهام نمیای؟
بورام: دخترم من نمیتونم با این شکم بیام عزیزم
آچا بخاطر اتفاق تلخی که تو بچگیش افتاده از تنهایی خرید کردن میترسه چون وقتی پنج سالش بود توی مغازه بخاطر شغل جین نزدیک بود بدزدند
آچا: ولی.. باشه رفتم
بورام که دلش بخاطر مظلوم بودن دخترش لرزید تصمیم گرفت باهاش بره ولی آچا نزاشت
بورام: خیلی خب باهات میام بیا بریم
آچا: نمیخواد خودم میرم
بورام: مطمئنی؟
آچا: اره(با تردید)
آچا از ماشین پیاده شد و رفت داخل مغازه منم چهار چشمی داشتم به مغازه نگاه میکردم یه یه وقت اتفاقی نیوفته ، آچا بعد از یه ربع از مغاره اومد بیرون و سوار ماشین شد ولی قشنگ از قیافش معلوم بود که ترسیده ، کارتم رو بهم داد و کمربندش رو بست و به رو به روش خیره شد
بورام: عزیزم حالت خوبه
آچا: اره(خیلی اروم)
بورام: چرت رنگت پریده؟ اتفاقی افتاد؟
آچا: نه فقط یه مرده خیلی گنده بهم نزدیک شد فکر کردم میخواد به من نزدیک بشه ترسیدم ولی اون باهام کاری نداشت
بورام: رنگت پریده دخترم
دستاش رو گرفتم دیدم که یخه یخه
بورام: فشارت افتاده بزار برم برات یه چیز شیرین بخرم
آچا: لازم نیست
بورام: چی چیو لازم نیست ممکنه حالت بد بشه وایستا الان میام
ماسکم رو زدم و پیاده شدم از ماشین در رو هم قفل کردم و رفتم آبمیوه شیرین برای آچا خریدم و برگشتم تو ماشین و آبمیوه رو بهش دادم
بورام: سریع بخورش دخترم
آچا: مرسی
آچا آبمیوه اش رو خورد و منم ماشین رو روشن کردم و سمت خونه راه افتادم
کپی ممنوع ❌
آچا: چرا منو بیرون کردین،گ
بورام: خب یه چیزی میخواست بگه که مناسب سن شما نبود
آچا: منکه میدونم در مورد چی گفته
بورام: یااا
آچا: خب میدونم دیگه فقط من موندم چجوری با این شکم میخ..
بورام: یااااا آچا چی میگی تو؟! اصلا تو چرا موقع معاینه دکتر زل زده بودی به اونجای من فوضول؟
آچا: خب میخواستم ببینم چجوری بچه میخواد از اونجات بیاد بیرون آخه خیلی کوچیکه
بورام: تو نترس منحرف خانم همونطور که تو اومدی بیرون اونم میاد بیرون
آچا خنده ریزی کرد و صورتش رو روبه پنجره کرد
بورام: هعی خدا بچههای این دوره زمونه دیگه خجالتم حالیشون نمیشه
آچا: مامان یادت نره بری لوازم تحریری ها
بورام یه نگاه تاسف بار به آچا انداخت و بعدش راه افتاد و جلوی اولین لوازم تحریری نگه داشت
بورام: خب برو خریدتان بکن اینم کارت
آچا: باهام نمیای؟
بورام: دخترم من نمیتونم با این شکم بیام عزیزم
آچا بخاطر اتفاق تلخی که تو بچگیش افتاده از تنهایی خرید کردن میترسه چون وقتی پنج سالش بود توی مغازه بخاطر شغل جین نزدیک بود بدزدند
آچا: ولی.. باشه رفتم
بورام که دلش بخاطر مظلوم بودن دخترش لرزید تصمیم گرفت باهاش بره ولی آچا نزاشت
بورام: خیلی خب باهات میام بیا بریم
آچا: نمیخواد خودم میرم
بورام: مطمئنی؟
آچا: اره(با تردید)
آچا از ماشین پیاده شد و رفت داخل مغازه منم چهار چشمی داشتم به مغازه نگاه میکردم یه یه وقت اتفاقی نیوفته ، آچا بعد از یه ربع از مغاره اومد بیرون و سوار ماشین شد ولی قشنگ از قیافش معلوم بود که ترسیده ، کارتم رو بهم داد و کمربندش رو بست و به رو به روش خیره شد
بورام: عزیزم حالت خوبه
آچا: اره(خیلی اروم)
بورام: چرت رنگت پریده؟ اتفاقی افتاد؟
آچا: نه فقط یه مرده خیلی گنده بهم نزدیک شد فکر کردم میخواد به من نزدیک بشه ترسیدم ولی اون باهام کاری نداشت
بورام: رنگت پریده دخترم
دستاش رو گرفتم دیدم که یخه یخه
بورام: فشارت افتاده بزار برم برات یه چیز شیرین بخرم
آچا: لازم نیست
بورام: چی چیو لازم نیست ممکنه حالت بد بشه وایستا الان میام
ماسکم رو زدم و پیاده شدم از ماشین در رو هم قفل کردم و رفتم آبمیوه شیرین برای آچا خریدم و برگشتم تو ماشین و آبمیوه رو بهش دادم
بورام: سریع بخورش دخترم
آچا: مرسی
آچا آبمیوه اش رو خورد و منم ماشین رو روشن کردم و سمت خونه راه افتادم
کپی ممنوع ❌
۱۱۳.۰k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۸۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.