رمان شراب خونی🤤🍷
#شراب_خونی
#part24
ات:عاممم...خیلی سرم درد میکنه کوک
کوک:اشکال نداره چند دقیقه که بگذره بهتر میشی قشنگم...عام...یعنی ....چیزه...منظورم اینکه بهتر میشی
"ویو ات"
ات:عا...کوک...الان اصلا حوصله ندارم...سرم درد میکنه...سرگیجه دارم
حالم داره بهم میخوره
کوک:چون دیروز کلی ازت خون رفت..الانم همینطور...حتما بخاطر اونه
یکم اومد نزدیک تر
"میخوای از خون خودم بهت بدم؟؟"
ات:معلومه که نه
"اکی"
چند لحظه رفت بیرون و دوباره اومد
بغلم کرد و از کلاس بردم بیرون
ات:هی..هی کوک داری چیکار میکنی...بزارم زمین
رفت توی اتاق خانم مین ...هیچکس اون دور و بر نبود گذاشتم رو تخت و گفت
"چند دقیقه بشین الان میام"
#part24
ات:عاممم...خیلی سرم درد میکنه کوک
کوک:اشکال نداره چند دقیقه که بگذره بهتر میشی قشنگم...عام...یعنی ....چیزه...منظورم اینکه بهتر میشی
"ویو ات"
ات:عا...کوک...الان اصلا حوصله ندارم...سرم درد میکنه...سرگیجه دارم
حالم داره بهم میخوره
کوک:چون دیروز کلی ازت خون رفت..الانم همینطور...حتما بخاطر اونه
یکم اومد نزدیک تر
"میخوای از خون خودم بهت بدم؟؟"
ات:معلومه که نه
"اکی"
چند لحظه رفت بیرون و دوباره اومد
بغلم کرد و از کلاس بردم بیرون
ات:هی..هی کوک داری چیکار میکنی...بزارم زمین
رفت توی اتاق خانم مین ...هیچکس اون دور و بر نبود گذاشتم رو تخت و گفت
"چند دقیقه بشین الان میام"
۵.۲k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.