🤍 سیاه و سفید 🖤
🤍 سیاه و سفید 🖤
part 16
+ اگه بهش ثابت کنیم چی ؟ با حرف که عملی نشد شاید با مدرک عملی بشه!
سویون : وویییییییییی دقیقا دمت گرم ولی ا.ت ممکنه جونت به خطر بیوفته !
+ نگران نباش !
سویون : خب بریم غذا بخوریم !
+ یه لحظه یه لحظه!
شماها کی غذا میخورین کی میخوابین تروخدا بگو تو این مدت هنگ کردم !
سویون : از ۶ تا ۷ شب بیدار میشیم و صبحانه میخوریم و ساعت ۱۱ شب ناهار میخوریم و ساعت ۴ صبح هم شام و از ۶ صبح تا ۶ شب هم میخوابیم . ( خنده)
+ پس کلا از زندگی عقب بودم !
سویون : نه چون انسان بودی دنیای ما خوناشام هارو درست نمیدیدی!
+ آها .
با سویون پاشدیم و رفتیم داخل عمارت ولی یهو مامان ته با نگرانی اومد سمتم ...
مامان ته : ا.ت تروخدا برو ته رو آروم کن !
+ مگه چی شده ؟
یهو سر یه پسر پرت شد وسط پذیرایی و سویون از ترس پشتم قایم شد ...
مامان ته : تهیونگ دیوونه شده تروخدا برو آرومش کن !
+ ب..باشه آروم باشین کجاس ؟
مامان ته : همین راه روی تاریک رو بگیر و برو میرسی به یه اتاق اونجاست!
+ باشه .
سریع رفتم سمت راه رویی که انگار در مخفی عمارت بوده با اینکه تاریک بود ولی چیزی میدیدم ...
هرچی نزدیک تر میشدم صدای جیغ و داد بیشتر شنیده میشد ...
رسیدم به یه در که خون اطرافش ریخته بود درو با شتاب باز کردم که قلبم ریخت ...
بدنم لرزش گرفته بود ...
تهیونگ زیادی ترسناک شده بود و چند تا دختر و پسر با لباسای عجیبی یه گوشه با وحشت به بلایی که سر فرد روبه روشون میومد نگاه میکردن ...
تهیونگ با چاقویی که از شدت داغ بودن رنگش عوض شده بود داشت بدن دختری رو خراش مینداخت و زخماشو تا میتونست باز میکرد .
دویدم سمتش و چاقو رو ازش گرفتم و هولش دادم کنار سریع دختره رو باز کردم و همشون رو فراری دادم اونام کلی ازم تشکر کردن و دستمو میبوسیدن و آخرم رفتن با عصبانیت برگشتم سمتش که یهو محکم کوبیده شدم به دیوار و از شدت درد صورتم توهم جمع شد .
حالا صورتش فقط ۲ سانت باهام فاصله داشت و از نزدیک بیشتر ترس به بدنم وارد میکرد .
_ این کارات عاقبتی خوبی برات رقم نمیزنه بیب ! ( لبخند ترسناک )
+ اولن به من نگو بیبی دومن این بدبختا چه خطایی کردن که اینکارو باهاشون میکنی ؟!
_ خب ... تو با نجات اونا تاریخ مرگت رو معلوم کردی !
+ هر غلطی میخوای بکنی بکن برام مهم نیست!
یهو سرشو برد تو گردنم و جوری کیس مارک میکرد که از درد دیوار رو خراش انداخته بودم و ناخن هام خونی شده بود و فقط گریه میکردم ...
میتونستم بفهمم الان گردنم رنگشو به خون داده ...
_ حتی با اینکار ؟ ( بم )
+ ولممم کنم روانییی!!!
_ منو تو ۳ هفته ای میشه ازدواج کردیم دیگه وقتشه !
| اسمات | ♥️
اسلاید دوم قیافه تهیونگ وقتی ترسناک شده بود
part 16
+ اگه بهش ثابت کنیم چی ؟ با حرف که عملی نشد شاید با مدرک عملی بشه!
سویون : وویییییییییی دقیقا دمت گرم ولی ا.ت ممکنه جونت به خطر بیوفته !
+ نگران نباش !
سویون : خب بریم غذا بخوریم !
+ یه لحظه یه لحظه!
شماها کی غذا میخورین کی میخوابین تروخدا بگو تو این مدت هنگ کردم !
سویون : از ۶ تا ۷ شب بیدار میشیم و صبحانه میخوریم و ساعت ۱۱ شب ناهار میخوریم و ساعت ۴ صبح هم شام و از ۶ صبح تا ۶ شب هم میخوابیم . ( خنده)
+ پس کلا از زندگی عقب بودم !
سویون : نه چون انسان بودی دنیای ما خوناشام هارو درست نمیدیدی!
+ آها .
با سویون پاشدیم و رفتیم داخل عمارت ولی یهو مامان ته با نگرانی اومد سمتم ...
مامان ته : ا.ت تروخدا برو ته رو آروم کن !
+ مگه چی شده ؟
یهو سر یه پسر پرت شد وسط پذیرایی و سویون از ترس پشتم قایم شد ...
مامان ته : تهیونگ دیوونه شده تروخدا برو آرومش کن !
+ ب..باشه آروم باشین کجاس ؟
مامان ته : همین راه روی تاریک رو بگیر و برو میرسی به یه اتاق اونجاست!
+ باشه .
سریع رفتم سمت راه رویی که انگار در مخفی عمارت بوده با اینکه تاریک بود ولی چیزی میدیدم ...
هرچی نزدیک تر میشدم صدای جیغ و داد بیشتر شنیده میشد ...
رسیدم به یه در که خون اطرافش ریخته بود درو با شتاب باز کردم که قلبم ریخت ...
بدنم لرزش گرفته بود ...
تهیونگ زیادی ترسناک شده بود و چند تا دختر و پسر با لباسای عجیبی یه گوشه با وحشت به بلایی که سر فرد روبه روشون میومد نگاه میکردن ...
تهیونگ با چاقویی که از شدت داغ بودن رنگش عوض شده بود داشت بدن دختری رو خراش مینداخت و زخماشو تا میتونست باز میکرد .
دویدم سمتش و چاقو رو ازش گرفتم و هولش دادم کنار سریع دختره رو باز کردم و همشون رو فراری دادم اونام کلی ازم تشکر کردن و دستمو میبوسیدن و آخرم رفتن با عصبانیت برگشتم سمتش که یهو محکم کوبیده شدم به دیوار و از شدت درد صورتم توهم جمع شد .
حالا صورتش فقط ۲ سانت باهام فاصله داشت و از نزدیک بیشتر ترس به بدنم وارد میکرد .
_ این کارات عاقبتی خوبی برات رقم نمیزنه بیب ! ( لبخند ترسناک )
+ اولن به من نگو بیبی دومن این بدبختا چه خطایی کردن که اینکارو باهاشون میکنی ؟!
_ خب ... تو با نجات اونا تاریخ مرگت رو معلوم کردی !
+ هر غلطی میخوای بکنی بکن برام مهم نیست!
یهو سرشو برد تو گردنم و جوری کیس مارک میکرد که از درد دیوار رو خراش انداخته بودم و ناخن هام خونی شده بود و فقط گریه میکردم ...
میتونستم بفهمم الان گردنم رنگشو به خون داده ...
_ حتی با اینکار ؟ ( بم )
+ ولممم کنم روانییی!!!
_ منو تو ۳ هفته ای میشه ازدواج کردیم دیگه وقتشه !
| اسمات | ♥️
اسلاید دوم قیافه تهیونگ وقتی ترسناک شده بود
۸۸۷
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.