شیپ هیون لیکس🙂
تو اتاقش آروم نشسته بود و داشت کتاب میخوند. انقدر غرق کتاب بود که متوجه نشد دوست پسرش یعنی هیون از سر کار برگشته. تو حال خودش بود که دستای گرم یکی رو روی گردنش حس کرد با ترس سریع چرخید و با دیدن دوست پسرش آروم شد و لبخند جای ترسش رو گرفت
(هیون_ فلیکس +)
+سلام عزیزم
_سلام بیب….چیکار میکنی
+کتاب میخوندم
_دلم برات تنگ شده بود. دلم برای بوی تنت تنگ شده بود
اونها خیلی همو دوست داشتن خیییلی (حسودیم شد😔)
فلیکس بلند شد تا بره شام آماده کنه ولی همین که خواست بره سمت اشپزخونه هیون اونو گرفت و محکم چسبوندش به دیوار
_کجا با این عجله
+شام آماده کنم
_نمی خوام
+چرا؟!
_چون شام من همین جاست
و شروع کرد به بوسیدن دوست پسرش
ببخشید اگر کوتاه بود برای این هیچ ایده ای نداشتم😔✨
نظرتون😙؟
(هیون_ فلیکس +)
+سلام عزیزم
_سلام بیب….چیکار میکنی
+کتاب میخوندم
_دلم برات تنگ شده بود. دلم برای بوی تنت تنگ شده بود
اونها خیلی همو دوست داشتن خیییلی (حسودیم شد😔)
فلیکس بلند شد تا بره شام آماده کنه ولی همین که خواست بره سمت اشپزخونه هیون اونو گرفت و محکم چسبوندش به دیوار
_کجا با این عجله
+شام آماده کنم
_نمی خوام
+چرا؟!
_چون شام من همین جاست
و شروع کرد به بوسیدن دوست پسرش
ببخشید اگر کوتاه بود برای این هیچ ایده ای نداشتم😔✨
نظرتون😙؟
۳۲۴
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.