قمارِ عشق پارت هفدهم(فصل دوم)
نفس جونگ کوک یکباره توی سینش حبس شد.....نمیخواست باور کنه ... بچمون؟؟ ..... یعنی ..اون بچه ی جونگ کوک بود....کسی که همیشه براش آشنا بود.
با لکنت شروع کرد به حرف زدن..
_ب..چ..مو..ن.
دختر لبخند پر از بغضی زد و سرش رو به معنای اره بالا و پایین کرد.
جونگ کوک ناباورانه سرش رو پایین انداخت و با پشت رفت و به دیوار تکیه داد.
چطوری به چشمای رونا نگاه کنه؟
دختر فاصله ی بینشون رو تی کرد و کنار جونگ کوک وایساد و بغلش کرد.
متوجه ی اینکه جونگ کوک داره گریه میکنه شد.
جونگ کوک متاسف بود...بخاطر اینکه روز های سختی رو کنار رونا نبود ..بخاطر اینکه بزرگ شدن بچش رو ندید ...
_من ...متاسفم...واقعا...متاسفم
دختر نوازش وار دستش رو روی سر پسرکشید و گفت:
+نه اونی که باید متاسف باشه تو نیستی.
=حتما منم.
رونا و جونگ کوک با صدای مرد به پشتشون نگاه کردن و با بی غیرت ترین مرد دنیا روبرو شدن.بله...آقای جئون و همسر فیک جونگ کوک که داشتن با پوزخند نگاشون میکردن .... جونگ کوک با خشم و نفرت توی چشمش به اون دوتا خیره شده بود.
هیلی همسر فیک کوک جلو امد و دست زنان با پوزخند به جونگ کوک خیره شد و گفت:
×فکر کنم برنده ی این بازی منم ...جئون جونگ کوک
رونا با بهت به مردایی که با اسلحه داشتن وارد اتاق میشدن نگاه کرد و استرس تمام وجودش رو گرفت.
مرد ماشه ی اسلحه رو کشید و به سمت رونا گرفت . کوک سریع جاش رو با رونا عوض کرد و بعد صدای گلوله و خونی که روی صورت دختر ریخته بود...رونا تو بغل جونگ کوک بود جرعت نداشت چشماش رو باز کنه ...دوست داشت همش یه خواب باشه ...فقط یه خواب
با لکنت شروع کرد به حرف زدن..
_ب..چ..مو..ن.
دختر لبخند پر از بغضی زد و سرش رو به معنای اره بالا و پایین کرد.
جونگ کوک ناباورانه سرش رو پایین انداخت و با پشت رفت و به دیوار تکیه داد.
چطوری به چشمای رونا نگاه کنه؟
دختر فاصله ی بینشون رو تی کرد و کنار جونگ کوک وایساد و بغلش کرد.
متوجه ی اینکه جونگ کوک داره گریه میکنه شد.
جونگ کوک متاسف بود...بخاطر اینکه روز های سختی رو کنار رونا نبود ..بخاطر اینکه بزرگ شدن بچش رو ندید ...
_من ...متاسفم...واقعا...متاسفم
دختر نوازش وار دستش رو روی سر پسرکشید و گفت:
+نه اونی که باید متاسف باشه تو نیستی.
=حتما منم.
رونا و جونگ کوک با صدای مرد به پشتشون نگاه کردن و با بی غیرت ترین مرد دنیا روبرو شدن.بله...آقای جئون و همسر فیک جونگ کوک که داشتن با پوزخند نگاشون میکردن .... جونگ کوک با خشم و نفرت توی چشمش به اون دوتا خیره شده بود.
هیلی همسر فیک کوک جلو امد و دست زنان با پوزخند به جونگ کوک خیره شد و گفت:
×فکر کنم برنده ی این بازی منم ...جئون جونگ کوک
رونا با بهت به مردایی که با اسلحه داشتن وارد اتاق میشدن نگاه کرد و استرس تمام وجودش رو گرفت.
مرد ماشه ی اسلحه رو کشید و به سمت رونا گرفت . کوک سریع جاش رو با رونا عوض کرد و بعد صدای گلوله و خونی که روی صورت دختر ریخته بود...رونا تو بغل جونگ کوک بود جرعت نداشت چشماش رو باز کنه ...دوست داشت همش یه خواب باشه ...فقط یه خواب
۱۵۰.۱k
۱۲ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.