part 197
#part_197
#فرار
وابستگیه همین به هر حال ارسلان خیلی بهم کمک کرده بود درسته که منم بهش کمک کرده بودم وشاید مساوی میشدیم ولی اینکه ارسلان همیشه پشتم بود و دلگرمیاش تو ذهنم مونده بود کلکل داشتیم و حسابیم ازش حرص میخوردم ولی این حسم رو همیشه بهش داشتم کاش بیشتر ازش دوری کنم به هر حال منم یه دخترم با احساسات دخترونه
از این ارامشی که تو ب*غ*لش پیدا میکردم میترسیدم حسادت عجیبم به نازنین و حس وابستگیم داشت منو میترسوند ارسلان مردی نبود که با این غرورش بتونه وابسته بشه و حس منو درک کنه اگر هم یکم وابسته میشد غرورش براش مهم تر از وابستگیش بود تو این مدت کم خوب شناخته بودمش پس صلاحم این بود که تا میتونم ازش دوری کنم بیخیال آرامش و آغوش گرمش بهتره خودمو بیشتر ازش دور کنم چون اینطوری به نفع هر دومونه
دیانارو تنها گذاشتم تا بخوابه اینقدر سرگرم حرف زدن و حرص دادن هم شدیم که اصلا نفهمیدیم کی هوا
تاریک شد دیانا میخواست بره ارایشگاه و باید زود میخوابید از کاراش و ذوقش خندم گرفته بود کلیم رو نروم اسکی رفت که منم باید ببره ارایشگاه ولی من ازین سوسول بازیا خوشم نمیاد ولم کن بابا چهار قلم رنگ روغن که این حرفا رو نداره خودم خودمو نقاشی میکنم دیگه رفتم تو اتاق ارسلان
چراغا خاموش بود و ارسلان رو تخت دراز کشیده بود و سرش تو گوشیش بود منم رفتم تو و چراغو روشن کردم
نگاهشو از گوشی گرفت و نیم نگاهی بهم کرد
- بلاخره دیانا ولت کرد ؟؟
لبمو جمع کردم و بی توجه به سوالش گفتم
- تو چرا رو تخت خوابیدی؟
ارسلان با اخم کمرنگش گفت
- گردنم خیلی درد میکنه نیکا امشبو بیخیالم شو
با حرص گفتم :
- یعنی من رو کاناپه بخوابم !؟
عاصی شده نگام کرد
- بدن من خار داره !؟
سرمو به معنای تاسف تکون دادمو همینجور که نزدیک تخت شدم بالشتمو برداشتم و گفتم
#فرار
وابستگیه همین به هر حال ارسلان خیلی بهم کمک کرده بود درسته که منم بهش کمک کرده بودم وشاید مساوی میشدیم ولی اینکه ارسلان همیشه پشتم بود و دلگرمیاش تو ذهنم مونده بود کلکل داشتیم و حسابیم ازش حرص میخوردم ولی این حسم رو همیشه بهش داشتم کاش بیشتر ازش دوری کنم به هر حال منم یه دخترم با احساسات دخترونه
از این ارامشی که تو ب*غ*لش پیدا میکردم میترسیدم حسادت عجیبم به نازنین و حس وابستگیم داشت منو میترسوند ارسلان مردی نبود که با این غرورش بتونه وابسته بشه و حس منو درک کنه اگر هم یکم وابسته میشد غرورش براش مهم تر از وابستگیش بود تو این مدت کم خوب شناخته بودمش پس صلاحم این بود که تا میتونم ازش دوری کنم بیخیال آرامش و آغوش گرمش بهتره خودمو بیشتر ازش دور کنم چون اینطوری به نفع هر دومونه
دیانارو تنها گذاشتم تا بخوابه اینقدر سرگرم حرف زدن و حرص دادن هم شدیم که اصلا نفهمیدیم کی هوا
تاریک شد دیانا میخواست بره ارایشگاه و باید زود میخوابید از کاراش و ذوقش خندم گرفته بود کلیم رو نروم اسکی رفت که منم باید ببره ارایشگاه ولی من ازین سوسول بازیا خوشم نمیاد ولم کن بابا چهار قلم رنگ روغن که این حرفا رو نداره خودم خودمو نقاشی میکنم دیگه رفتم تو اتاق ارسلان
چراغا خاموش بود و ارسلان رو تخت دراز کشیده بود و سرش تو گوشیش بود منم رفتم تو و چراغو روشن کردم
نگاهشو از گوشی گرفت و نیم نگاهی بهم کرد
- بلاخره دیانا ولت کرد ؟؟
لبمو جمع کردم و بی توجه به سوالش گفتم
- تو چرا رو تخت خوابیدی؟
ارسلان با اخم کمرنگش گفت
- گردنم خیلی درد میکنه نیکا امشبو بیخیالم شو
با حرص گفتم :
- یعنی من رو کاناپه بخوابم !؟
عاصی شده نگام کرد
- بدن من خار داره !؟
سرمو به معنای تاسف تکون دادمو همینجور که نزدیک تخت شدم بالشتمو برداشتم و گفتم
۱.۶k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.