p:13
کوک:اونجا پر مرده فضاش مناسب تو نیست
هانا:یا میبریم یا به حضرت خدا نمیزارم بری
حرصی چشاشو روی هم گذاشت و گفت
_یبار به حرفم گوش کن فقط یبارر
هانا:گفتم دیگه یا میزاری بیام یا نمیزارم پاتو ازینجا بزاری بیرون اصلا شایدم تو رفتی من فرار کردم
ناچار مجبور شد قبول کنه
کوک:برو حاضر شو زود بیا
خوشحال به سمت اتاقم راه افتادم که تا دیرنشده لباس بپوشم
چنددقیقه ای اماده شدم (اسلاید1)و خودمو بهش رسوندم
هانا:خب خب بریم
کوک:چن تا قانون بهت میگم اگه رعایت کردی میبرمت
1با کسی صحبت نمیکنی
2سرتو پایین میندازی و به هیچکس نگاه نمیکنی
3با هیچ مردی دست نمیدی
4نزدیک هیچکسیم نمیشی
5بدون من یه قدمم برنمیداری
هانا:میخوای چشم بند بزنم بیام خودمم زشت کنم کسی نگام نکنه
کوک:اگه قبول میکنی بریم
ناچار مجبور شدم بگم باشه
***
از جلوی هرکی رد میشد بهش تعظیم میکردن جوری دستمو محکم گرفته بود انگار میخواستن بدزدنم همه از دیدن من حسابی تعجب کرده بودن گوبا رئیسشون هیچوقت با دختری اونم دست تو دست نبوده این چیزی بود که از پچ پچای بقیه شنیدم
در یه اتاقو بازکرد و باهم رفتیم داخل و اونجا بود که تازه فهمیدم منظورش ازینکه اینجا پره مرده و مناسب من نیست چی بوده
بیشتر از10مرد دور میزی جمع شده بودن که اونام با اومدنش پاشدن و تعظیم کردن و مثل بقیه کلی تعجب کردن از دیدنم یلحظه احساس کردم ادم فضاییم بخاطر همین انقدر با تعجب نگام میکنن
پشت صندلیش نشست
کوک: جایی نری(اروم)
اونا به صحبت کردن راجب چیزای عجیب غریب مشغول شدن و منم فقط شنونده بودم بحثون تقریبا تموم شده بود
_رئیس ایشون رو معرفی میکنین؟
کوک: ماله منه
ازین حرف متنفر بودم من کالا یا وسیله کسی نیستم که اینطوری خطابم کنه اما حرفی نزدم به محض اینکه بریم خونه قطعا تلافیش میکنم
دیگه انگار جلسه تموم شده بودو همه بیرون رفتند دستمو گرفت و روی نزدیک ترین صندلی به خودش نشوند
کوک:انتظار نداشتم به حرفم واکنشی نشون ندی
هانا:تلافیش میکنم ناراحت نباش
کوک:چجوری اونوقت
هانا:میبینیم،فقط دارم خفه میشم برم بیرون
کوک:نه گفته بودم که هیچ جا نمیری بدون من الان خیلی کار دارم
هانا:زود میام
کوک:نه
هانا:میگم دارم خفه میشم از عطرتتت هوا میخورم میام
کوک:هوففف جای دبگه ای نمیری چند دقیقه ای برمیگردی
اوکی دادم و زود از شرکت خارج شدم و جلوی در وایسادم و چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم به محض اینکه چشامو بازکردم کلی مرد دور خودم دیدم
وای الان چیکارکنم اینا چرا اینجوری نگاه میکنن
هانا:یا میبریم یا به حضرت خدا نمیزارم بری
حرصی چشاشو روی هم گذاشت و گفت
_یبار به حرفم گوش کن فقط یبارر
هانا:گفتم دیگه یا میزاری بیام یا نمیزارم پاتو ازینجا بزاری بیرون اصلا شایدم تو رفتی من فرار کردم
ناچار مجبور شد قبول کنه
کوک:برو حاضر شو زود بیا
خوشحال به سمت اتاقم راه افتادم که تا دیرنشده لباس بپوشم
چنددقیقه ای اماده شدم (اسلاید1)و خودمو بهش رسوندم
هانا:خب خب بریم
کوک:چن تا قانون بهت میگم اگه رعایت کردی میبرمت
1با کسی صحبت نمیکنی
2سرتو پایین میندازی و به هیچکس نگاه نمیکنی
3با هیچ مردی دست نمیدی
4نزدیک هیچکسیم نمیشی
5بدون من یه قدمم برنمیداری
هانا:میخوای چشم بند بزنم بیام خودمم زشت کنم کسی نگام نکنه
کوک:اگه قبول میکنی بریم
ناچار مجبور شدم بگم باشه
***
از جلوی هرکی رد میشد بهش تعظیم میکردن جوری دستمو محکم گرفته بود انگار میخواستن بدزدنم همه از دیدن من حسابی تعجب کرده بودن گوبا رئیسشون هیچوقت با دختری اونم دست تو دست نبوده این چیزی بود که از پچ پچای بقیه شنیدم
در یه اتاقو بازکرد و باهم رفتیم داخل و اونجا بود که تازه فهمیدم منظورش ازینکه اینجا پره مرده و مناسب من نیست چی بوده
بیشتر از10مرد دور میزی جمع شده بودن که اونام با اومدنش پاشدن و تعظیم کردن و مثل بقیه کلی تعجب کردن از دیدنم یلحظه احساس کردم ادم فضاییم بخاطر همین انقدر با تعجب نگام میکنن
پشت صندلیش نشست
کوک: جایی نری(اروم)
اونا به صحبت کردن راجب چیزای عجیب غریب مشغول شدن و منم فقط شنونده بودم بحثون تقریبا تموم شده بود
_رئیس ایشون رو معرفی میکنین؟
کوک: ماله منه
ازین حرف متنفر بودم من کالا یا وسیله کسی نیستم که اینطوری خطابم کنه اما حرفی نزدم به محض اینکه بریم خونه قطعا تلافیش میکنم
دیگه انگار جلسه تموم شده بودو همه بیرون رفتند دستمو گرفت و روی نزدیک ترین صندلی به خودش نشوند
کوک:انتظار نداشتم به حرفم واکنشی نشون ندی
هانا:تلافیش میکنم ناراحت نباش
کوک:چجوری اونوقت
هانا:میبینیم،فقط دارم خفه میشم برم بیرون
کوک:نه گفته بودم که هیچ جا نمیری بدون من الان خیلی کار دارم
هانا:زود میام
کوک:نه
هانا:میگم دارم خفه میشم از عطرتتت هوا میخورم میام
کوک:هوففف جای دبگه ای نمیری چند دقیقه ای برمیگردی
اوکی دادم و زود از شرکت خارج شدم و جلوی در وایسادم و چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم به محض اینکه چشامو بازکردم کلی مرد دور خودم دیدم
وای الان چیکارکنم اینا چرا اینجوری نگاه میکنن
۵.۳k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.