دزیره ویکوک
_ من خانواده ای ندارم.
_ پس هیوری کیه؟
_ نا مادریم، وقتی پدرم و پیدا کردن ازدواج کرده بود و یه
دختر یه ساله داشت، من تو فرانسه توی یه یتیم خونه
میموندم.
_ اوه... پس تو هم بد آوردی
_ حس میکنم دنیا یکم عجیب شده، هیچ آدم خوشبختی
دورمون نیست.
_ آدمای خوشبخت هم هستن، فقط ما تو بخش بدبختی های
دنیا زندگی میکنیم.
خنده ی تلخی کرد و حرفی نزد. تهیونگ که سکوت جیهوپ
رو دید، دستش رو توی جیبش برد و سیگارش رو به سمتش
گرفت:
_ بگیر.
یک نخ سیگار برداشت و روشنش کرد، پک عمیقی بهش زد و
چشمهاش رو بست، با چشمهای بسته خندید و سرش رو به
چپ و راست تکون داد. با صدای آروم و خسته ای تکه ای از
آهنگ جان لنون رو خوند:
Imagine there's no heaven
تصور کن بهشتی وجود نداره
It's easy if you try
آسونه اگه تالش کنی
No hell below us
جهنمی زیر پای ما نیست
Above us only sky
و باالی سرمون فقط آسمونه
Imagine all the people living for today
تصور کن همه ی مردم برای امروز زندگی کنن
Imagine there's no countries
تصور کن هیچ کشوری وجود نداره
It isn't hard to do
زیاد هم سخت نیست
Nothing to kill or die for
چیزی نیست برای کشتن یا برای مردن
And no religion too
و دینی هم وجود نداره
Imagine all the people living life in peace
تصور کن همه ی آدمها توی صلح زندگی کنن
خاکستر سیگار رو از پنجره بیرون ریخت، پک دیگه ای به
سیگارش زد و با بیرون دادن نفسش ادامه داد:
You may say I'm a dreamer
شاید بگی من خیالبافم
But I'm not the only one
اما فقط من اینطوری نیستم
I hope someday you'll join us
امیدوارم یک روز توهم به ما اضافه بشی
And the world will be as one
و جهان یکی بشه
فیلتر سیگار رو هم بیرون انداخت و به سمت تهیونگ برگشت:
_ صدات یه طوریه.
_ چطوری؟
_ غم داره.
به سمتش برگشت و به نیم رخش زل زد، تهیونگ شکسته تر
از چیزی بود که جونگکوک تعریف کرده بود، دوباره به روبروش
خیره شد و بحث رو عوض کرد:
_جونگکوک ممکنه زیاد بیاد پیشت، میدونم زندگیت خیلی
بهم ریخته است و خسته ای ولی... بذار کمکت کنه، سرت گرم
میشه.
_ اون همیشه همینطوری بوده، شبیه امید، شبیه نور، درست
مثل یه پروانه ی تازه از پیله در اومده زیباست.
در حالی که با اخم همیشگیش به روبروش زل زده بود، ادامه
داد:
_ من حتی اگه بخوام هم نمیتونم نبینمش انگار جزوی از
سرنوشته.
جیهوپ لبخندی زد و حرفی نزد، میدونست دیر یا زود چه
اتفاقی ممکنه بیوفته یا حداقل حسش میکرد.
تهیونگ که سکوت جیهوپ رو دید ادامه داد:
_ در مورد جیمین... جدی بودی؟
با به یاد آوردن جیمین نگاهش رو به تهیونگ داد:
_ خب... ازش خوشم میاد.
_ ازش فاصله بگیر هوسوکا... اون آدم زندگی تو نیست.
_ فاصله گرفتم، اگه قرار به باهم نبودنمون باشه دیگه هیچوقت
نمیبینمش اما اگه دیدمش، میفهمم این کار سرنوشته.
فرمون رو چرخوند و وارد خیابون مورد نظرش شد.
_ پس هیوری کیه؟
_ نا مادریم، وقتی پدرم و پیدا کردن ازدواج کرده بود و یه
دختر یه ساله داشت، من تو فرانسه توی یه یتیم خونه
میموندم.
_ اوه... پس تو هم بد آوردی
_ حس میکنم دنیا یکم عجیب شده، هیچ آدم خوشبختی
دورمون نیست.
_ آدمای خوشبخت هم هستن، فقط ما تو بخش بدبختی های
دنیا زندگی میکنیم.
خنده ی تلخی کرد و حرفی نزد. تهیونگ که سکوت جیهوپ
رو دید، دستش رو توی جیبش برد و سیگارش رو به سمتش
گرفت:
_ بگیر.
یک نخ سیگار برداشت و روشنش کرد، پک عمیقی بهش زد و
چشمهاش رو بست، با چشمهای بسته خندید و سرش رو به
چپ و راست تکون داد. با صدای آروم و خسته ای تکه ای از
آهنگ جان لنون رو خوند:
Imagine there's no heaven
تصور کن بهشتی وجود نداره
It's easy if you try
آسونه اگه تالش کنی
No hell below us
جهنمی زیر پای ما نیست
Above us only sky
و باالی سرمون فقط آسمونه
Imagine all the people living for today
تصور کن همه ی مردم برای امروز زندگی کنن
Imagine there's no countries
تصور کن هیچ کشوری وجود نداره
It isn't hard to do
زیاد هم سخت نیست
Nothing to kill or die for
چیزی نیست برای کشتن یا برای مردن
And no religion too
و دینی هم وجود نداره
Imagine all the people living life in peace
تصور کن همه ی آدمها توی صلح زندگی کنن
خاکستر سیگار رو از پنجره بیرون ریخت، پک دیگه ای به
سیگارش زد و با بیرون دادن نفسش ادامه داد:
You may say I'm a dreamer
شاید بگی من خیالبافم
But I'm not the only one
اما فقط من اینطوری نیستم
I hope someday you'll join us
امیدوارم یک روز توهم به ما اضافه بشی
And the world will be as one
و جهان یکی بشه
فیلتر سیگار رو هم بیرون انداخت و به سمت تهیونگ برگشت:
_ صدات یه طوریه.
_ چطوری؟
_ غم داره.
به سمتش برگشت و به نیم رخش زل زد، تهیونگ شکسته تر
از چیزی بود که جونگکوک تعریف کرده بود، دوباره به روبروش
خیره شد و بحث رو عوض کرد:
_جونگکوک ممکنه زیاد بیاد پیشت، میدونم زندگیت خیلی
بهم ریخته است و خسته ای ولی... بذار کمکت کنه، سرت گرم
میشه.
_ اون همیشه همینطوری بوده، شبیه امید، شبیه نور، درست
مثل یه پروانه ی تازه از پیله در اومده زیباست.
در حالی که با اخم همیشگیش به روبروش زل زده بود، ادامه
داد:
_ من حتی اگه بخوام هم نمیتونم نبینمش انگار جزوی از
سرنوشته.
جیهوپ لبخندی زد و حرفی نزد، میدونست دیر یا زود چه
اتفاقی ممکنه بیوفته یا حداقل حسش میکرد.
تهیونگ که سکوت جیهوپ رو دید ادامه داد:
_ در مورد جیمین... جدی بودی؟
با به یاد آوردن جیمین نگاهش رو به تهیونگ داد:
_ خب... ازش خوشم میاد.
_ ازش فاصله بگیر هوسوکا... اون آدم زندگی تو نیست.
_ فاصله گرفتم، اگه قرار به باهم نبودنمون باشه دیگه هیچوقت
نمیبینمش اما اگه دیدمش، میفهمم این کار سرنوشته.
فرمون رو چرخوند و وارد خیابون مورد نظرش شد.
۸.۲k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.