وارثان ترس رمان ویسگون ترسناک رمان ترسناک
#وارثان_ترس #رمان #ویسگون #ترسناک #رمان ترسناک
=۱
آیناز:
همه جا در سکوت بود.
پلکام سنگین شده بود.
نمیدونستم کجام!
خواستم دهن باز کنم و کمک بخوام.
انگار دست و پاهام فلج شده بود.
دیگه داشتم از این وضع میترسیدم.
چرا هیچی یادم نمیاد…
چی!!!
نه! نه! او..و.ن اتفاق!
وارث! من وا.ر..ر..ث ترس شدم؟
اخ..ه..چر..را !؟
تو یه ان دمای اتاق اومد پایین.
کاش حداقل واسه اخرین بار دخترمو میدیدم.
بغض تو گلوم داشت خفم میکرد.
تنها چیزی که میدونستم اینه که من بعد اون اتفاق بیهوش شدم و احتمالا تو کما بودم و الان که بهوش اومدم و این لعنتی اومده سراغم.
تو این مدت ناجی همش پیشم بود و بهم میگفت که تو کما بودم.
اون ناجیه لعنتی که ادعا میکرد به کمک ما اومده.
پس چرا الان اینجا نیست؟
خواستم دهن باز کنم و جیغ بکشم..کمک بخوام..
اما چرا نمیشه!
اشکم در اومده بود و از زیر پلک های بستم سرازیر میشد.
_وا......ر.....ث.......ت.....ر....س
با شنیدن صداش موهای تنم سیخ شد.
این که صدای مامانبزرگه!
یعنی همش……
ازت متنفرمممممم
خدایا چرا این حرفارو باید تو دلم بزنم! خدایا کمکم کن.
اشک تو چشمای بستم جمع شده بود…
باد سردس وزید.
دمای اتاق خیلی سرد بود انگار میخواد منو منجمد کنه.
اصلا من چرا اون چالش مسخره رو جدی نگرفتم؟
اگه با جدیت برخورد میکردم الان این اتفاقات نمیفتاد.
اول از همه بیبی...
همه چی از بیبی شروع شد..
ازش متنفرم! @_@ ××
°
بعد مادربزرگ و بعد هم بابا بزرگ و حالا هم……بعد ۸ سال……من شایدم بعدش دخترم.....اما نه من این اجازه رو نمیدم.
خداجونه منو بگیر انقدر زجرم نده.
حس میکردم دارم از درون میسوزم.
دهنمم نمیتونستم باز کنم و حرفی بزنم.
خدا لعنتت کنه بیبی تو این بلا رو به جون ما انداختی و الان دیگه...هق هق..
چرا الان؟
من، با بچم چیکار کنم؟
اون تازه داره میره راهنمایی و من هنوز ندیدم که یکاره بشه…
اما وارث بعدی....
نه نه! اگه وارث بعدی مونا باشه چی!
نه خدایااا!
اما من چطور دلم میاد بچه خواهرمو بدبخت کنم؟
از ته دل خدارو صدا زدم.
دمای اتاق همش بالا و پایین میشد اما من از درون میسوختم و خاکستر میشدم انگار که یه اتیش رو به جونم انداختن.
صدای قهقهه باندش لرزه ناخودآگاهی به جونم انداخت.
لعنت به این زندگی که ارث هم به ما ندادو نداد یهو وارث ترس شدیم!
_وارث......ت...ر..س
متوجه شدم که میتونم پلکامو باز کنم و حرف بزنم..
سریع چشمامو باز کردم که....
جیغغغغغغغغ
با اون چهره ی ترسناکش تو یه سانتیه صورتم بود.
مغزمو به کار انداختم و دوباره چشمامو بستم که چیزی نبینم که با کشیده شدن ناخون های بلندی روی صورتم وادارم کرد که دوباره به سرعت چشمامو باز کنم.
{اینم از پارت اول دوستان این رمان با قلمی ساده اما داستانی پیچیدس…گرفتین؟ خب بذگریم رمانو حتما بخونین.}
=۱
آیناز:
همه جا در سکوت بود.
پلکام سنگین شده بود.
نمیدونستم کجام!
خواستم دهن باز کنم و کمک بخوام.
انگار دست و پاهام فلج شده بود.
دیگه داشتم از این وضع میترسیدم.
چرا هیچی یادم نمیاد…
چی!!!
نه! نه! او..و.ن اتفاق!
وارث! من وا.ر..ر..ث ترس شدم؟
اخ..ه..چر..را !؟
تو یه ان دمای اتاق اومد پایین.
کاش حداقل واسه اخرین بار دخترمو میدیدم.
بغض تو گلوم داشت خفم میکرد.
تنها چیزی که میدونستم اینه که من بعد اون اتفاق بیهوش شدم و احتمالا تو کما بودم و الان که بهوش اومدم و این لعنتی اومده سراغم.
تو این مدت ناجی همش پیشم بود و بهم میگفت که تو کما بودم.
اون ناجیه لعنتی که ادعا میکرد به کمک ما اومده.
پس چرا الان اینجا نیست؟
خواستم دهن باز کنم و جیغ بکشم..کمک بخوام..
اما چرا نمیشه!
اشکم در اومده بود و از زیر پلک های بستم سرازیر میشد.
_وا......ر.....ث.......ت.....ر....س
با شنیدن صداش موهای تنم سیخ شد.
این که صدای مامانبزرگه!
یعنی همش……
ازت متنفرمممممم
خدایا چرا این حرفارو باید تو دلم بزنم! خدایا کمکم کن.
اشک تو چشمای بستم جمع شده بود…
باد سردس وزید.
دمای اتاق خیلی سرد بود انگار میخواد منو منجمد کنه.
اصلا من چرا اون چالش مسخره رو جدی نگرفتم؟
اگه با جدیت برخورد میکردم الان این اتفاقات نمیفتاد.
اول از همه بیبی...
همه چی از بیبی شروع شد..
ازش متنفرم! @_@ ××
°
بعد مادربزرگ و بعد هم بابا بزرگ و حالا هم……بعد ۸ سال……من شایدم بعدش دخترم.....اما نه من این اجازه رو نمیدم.
خداجونه منو بگیر انقدر زجرم نده.
حس میکردم دارم از درون میسوزم.
دهنمم نمیتونستم باز کنم و حرفی بزنم.
خدا لعنتت کنه بیبی تو این بلا رو به جون ما انداختی و الان دیگه...هق هق..
چرا الان؟
من، با بچم چیکار کنم؟
اون تازه داره میره راهنمایی و من هنوز ندیدم که یکاره بشه…
اما وارث بعدی....
نه نه! اگه وارث بعدی مونا باشه چی!
نه خدایااا!
اما من چطور دلم میاد بچه خواهرمو بدبخت کنم؟
از ته دل خدارو صدا زدم.
دمای اتاق همش بالا و پایین میشد اما من از درون میسوختم و خاکستر میشدم انگار که یه اتیش رو به جونم انداختن.
صدای قهقهه باندش لرزه ناخودآگاهی به جونم انداخت.
لعنت به این زندگی که ارث هم به ما ندادو نداد یهو وارث ترس شدیم!
_وارث......ت...ر..س
متوجه شدم که میتونم پلکامو باز کنم و حرف بزنم..
سریع چشمامو باز کردم که....
جیغغغغغغغغ
با اون چهره ی ترسناکش تو یه سانتیه صورتم بود.
مغزمو به کار انداختم و دوباره چشمامو بستم که چیزی نبینم که با کشیده شدن ناخون های بلندی روی صورتم وادارم کرد که دوباره به سرعت چشمامو باز کنم.
{اینم از پارت اول دوستان این رمان با قلمی ساده اما داستانی پیچیدس…گرفتین؟ خب بذگریم رمانو حتما بخونین.}
۸.۸k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.