p:⁴⁴
اینجایی ...درکش برات سخت باشه...
فقط به یکم حواس پرتیش نیاز داشتم تا این شنود و زیر میز کار بزارم برای همین رو بهش گفتم:بهم بگو..
اونم ک انگار منتظر بود بعد یه مکث گفت:سال ها تلاش کردم ک تو رو از این خانواد و خاندان دور کنم ولی تو ....تو انگار با قل و زنجیر به این عمارت و ادماش وصل بودی ...
وقتی شنود و گذاشتم حرفایی ک میزد اونم راجب من ..خیلی گنگ و پیچیده بود و تمام حواسم و کشوند سمتش ...چی میخواست بگه؟
مادر تهیونگ:تو حتی نمیدونستی ک کی از کجا اومدی ...راجب هیچ چیز زندگیت اطلاع نداشتی ولی هیچ جوره از این عمارت نمیتونستم دورت کنم...دلیل انتقالت به عمارت تهیونگ همین بود ...میخواستم از این عمارت برای همیشه دور باشی ولی تو ....تو باز برگشتی ...به عنوان همسر تهیونگ ...وقتی ک گفت میخواد با تو ازدواج کنه حتی ازم نظرم نپرسید پسره نادون ...
حرفش تموم نشده بود ک اومد سمتم ...درست مقابل میز وایستاد و با کمال تعجبم شنود و در اورد و زیر پاهاش له کرد ....بدون حتی سوالیی یا داد و بی دادی به حرفش ادامه داد : اون حتی نمیدونست داره با دختر دایی حقیش ازدواج میکنه!
گیج شدم ...گیج گیج .....هیچی از حرفاش نفهمیدم و کلمه دختر داییش روی مخم رژه میرفت ...وقتی اخم مبهم و دید متوجه شد چیز زیادی دستگیرم نشد و یه نیش خند زد و ادامه داد: تو ...تا حالا تو گذشتت گشتی تا حالا چکش کردی ببین پدر کیه؟.....مادر کیه..چرا هیچ فامیل یا دوست اشنایی نداری؟...
تمام مخم پر بود از حرفاش و فقط چهره پدرم جلوی صورتم بود ...تمام زندگی من یه پدر بود و یه مادر ...و در نهایت یه خاله ....من دیگ هیچکس و نداشتم و باور نمیشه چرا همچین چیزی برام جای سوال... نداشت...
با ادامه حرف مادر تهیونگ بیشتر از این نمیتونستم فکر کنم حواسم به حرفایی بود ک میزد.....
:مثل اینکه هیچ اطلاعاتی از پدر و مادرت نداری !...
با خنده تحقیر امیز گفت:عب نداره ...من بهت میگم....که مادرت کیه و از کجا اومده....مادرت ...مادرت یه کلفت بود ....یه ندیمه درست این خودت ...یه ادم بی ارزش و با تموم سختی هایی ک توی زندگیش کشید هنوز هم اثار مهربونی توی وجودش جلون میداد... هنوز هم پدرت رو از جونشم بیشتر دوست داشت ...(با حرصی ک توی چشماش و صداش بود میدونستم تو فشاره)مادرت ادم از خود راضی نبود ...بد نبود ...ادم کینه ای ام نبود ...برعکس خیلی خب بود خیلی زیاد ادم درستی بود..و من از همین خوب بودنش متنفر بودم ... حالم از ادمایی ساده ای مثل مادرت بهم میخورد تو.....تو هم مثل اونی...ادمایی مثل شما باید نابود بشن ....
با حرص نفس میکشد و حالم اصلا برام مهم نبود ...فقط حرفایی ک راجب مادرم میزد حالم و تغییر داد ...اون از کجا مادر و میشناخته ...من ..من حتی یه بار ندیدمش چون..پدرم گفت با بدنیا اومدن من از دنیا رفته ولی عکسش بود ..همیشه اون و میدم و همیشه با اون حرف میزدم میدونستم مادر خیلی پاک بود خیلی مهربون و از خود گذشته بود انقدری ک حتی این زن مقابلم انقدر از خوبیش بدش میومد ...با حرفاش دلم برای مامانی ک هیچ وقت ندیدمش تنگ شد ... انگار ک یکی قلبو محکم توی دستش گرفته بود و فشار میداد ...و اشک توی چشمام جمع شده بود ...
مادر تهیونگ:اما پدرت ...پدرت یه ارباب زاده بود ...ارباب همین عمارت لعنتی ...برادر هانول ....پسر دوم این خاندان..
کلمه اخر و داد زد ک با شنیدنش تموم ذهنیتم عوض شد .. انگار ک اب یخ روم ریخته باشن ... روی زمین وارفتم و دستم به میز بود ....درست مقابلش دو زانو نشستم ...
فقط به یکم حواس پرتیش نیاز داشتم تا این شنود و زیر میز کار بزارم برای همین رو بهش گفتم:بهم بگو..
اونم ک انگار منتظر بود بعد یه مکث گفت:سال ها تلاش کردم ک تو رو از این خانواد و خاندان دور کنم ولی تو ....تو انگار با قل و زنجیر به این عمارت و ادماش وصل بودی ...
وقتی شنود و گذاشتم حرفایی ک میزد اونم راجب من ..خیلی گنگ و پیچیده بود و تمام حواسم و کشوند سمتش ...چی میخواست بگه؟
مادر تهیونگ:تو حتی نمیدونستی ک کی از کجا اومدی ...راجب هیچ چیز زندگیت اطلاع نداشتی ولی هیچ جوره از این عمارت نمیتونستم دورت کنم...دلیل انتقالت به عمارت تهیونگ همین بود ...میخواستم از این عمارت برای همیشه دور باشی ولی تو ....تو باز برگشتی ...به عنوان همسر تهیونگ ...وقتی ک گفت میخواد با تو ازدواج کنه حتی ازم نظرم نپرسید پسره نادون ...
حرفش تموم نشده بود ک اومد سمتم ...درست مقابل میز وایستاد و با کمال تعجبم شنود و در اورد و زیر پاهاش له کرد ....بدون حتی سوالیی یا داد و بی دادی به حرفش ادامه داد : اون حتی نمیدونست داره با دختر دایی حقیش ازدواج میکنه!
گیج شدم ...گیج گیج .....هیچی از حرفاش نفهمیدم و کلمه دختر داییش روی مخم رژه میرفت ...وقتی اخم مبهم و دید متوجه شد چیز زیادی دستگیرم نشد و یه نیش خند زد و ادامه داد: تو ...تا حالا تو گذشتت گشتی تا حالا چکش کردی ببین پدر کیه؟.....مادر کیه..چرا هیچ فامیل یا دوست اشنایی نداری؟...
تمام مخم پر بود از حرفاش و فقط چهره پدرم جلوی صورتم بود ...تمام زندگی من یه پدر بود و یه مادر ...و در نهایت یه خاله ....من دیگ هیچکس و نداشتم و باور نمیشه چرا همچین چیزی برام جای سوال... نداشت...
با ادامه حرف مادر تهیونگ بیشتر از این نمیتونستم فکر کنم حواسم به حرفایی بود ک میزد.....
:مثل اینکه هیچ اطلاعاتی از پدر و مادرت نداری !...
با خنده تحقیر امیز گفت:عب نداره ...من بهت میگم....که مادرت کیه و از کجا اومده....مادرت ...مادرت یه کلفت بود ....یه ندیمه درست این خودت ...یه ادم بی ارزش و با تموم سختی هایی ک توی زندگیش کشید هنوز هم اثار مهربونی توی وجودش جلون میداد... هنوز هم پدرت رو از جونشم بیشتر دوست داشت ...(با حرصی ک توی چشماش و صداش بود میدونستم تو فشاره)مادرت ادم از خود راضی نبود ...بد نبود ...ادم کینه ای ام نبود ...برعکس خیلی خب بود خیلی زیاد ادم درستی بود..و من از همین خوب بودنش متنفر بودم ... حالم از ادمایی ساده ای مثل مادرت بهم میخورد تو.....تو هم مثل اونی...ادمایی مثل شما باید نابود بشن ....
با حرص نفس میکشد و حالم اصلا برام مهم نبود ...فقط حرفایی ک راجب مادرم میزد حالم و تغییر داد ...اون از کجا مادر و میشناخته ...من ..من حتی یه بار ندیدمش چون..پدرم گفت با بدنیا اومدن من از دنیا رفته ولی عکسش بود ..همیشه اون و میدم و همیشه با اون حرف میزدم میدونستم مادر خیلی پاک بود خیلی مهربون و از خود گذشته بود انقدری ک حتی این زن مقابلم انقدر از خوبیش بدش میومد ...با حرفاش دلم برای مامانی ک هیچ وقت ندیدمش تنگ شد ... انگار ک یکی قلبو محکم توی دستش گرفته بود و فشار میداد ...و اشک توی چشمام جمع شده بود ...
مادر تهیونگ:اما پدرت ...پدرت یه ارباب زاده بود ...ارباب همین عمارت لعنتی ...برادر هانول ....پسر دوم این خاندان..
کلمه اخر و داد زد ک با شنیدنش تموم ذهنیتم عوض شد .. انگار ک اب یخ روم ریخته باشن ... روی زمین وارفتم و دستم به میز بود ....درست مقابلش دو زانو نشستم ...
۱۹۸.۵k
۰۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.