پارت1
#پارت1
#افسونگر
آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام
برداره ... من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب و هر شب تا
صبح توی گلوی من جا خوش کرده! می دونه من سرتق تر از این حرفام که بذارم بکشنه
ولی بازم از رو نمی ره ... صدای داد بلند شد:
- امیلی ... ممردی؟
سریع خم شدم و در کابینت درب و داغون رو باز کردم ... خدایا از این خونه متنفرم ... همه
جاش پر از سوسک و کثافته ... هر چی هم می شورم انگار نه انگار! خدایا من
از سوسک بدم می یاد! چرا نمی میرم؟ صدای فردریک اینبار بلند تر از قبل بلند شد:
- امیلی!!! بیام تو اون آشپزخونه هلکت می کنم ...
می دونستم راست می گه ... در این مورد دروغ تو کارش نبود ... سریع شیشه آبجو رو
برداشتم درشو به سختی باز کردم و گذاشتم توی سینی ... لیوان بزرگی هم که فکر
کنم یک لیتری بود گذاشتم کنارش و از آشپزخونه سه متری که تقریبا شبیه دخمه بود زدم
بیرون ... هال خونه هم دوازده متر بیشتر نداشت ... یه جورایی حس خفگی تو
اون خراب شده بهم دست می داد. فردریک لم داده بود روی کاناپه رنگ و رو رفته و با
چشمای خونبارش نگام می کرد ... زیر لب زمزمه کردم:
- دائم الخمر بدبخت ...
دادش بلند شد:
- هرزه آشغال ... چی باز زیر لبت فارسی زر زدی؟ هان؟
#افسونگر
آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام
برداره ... من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب و هر شب تا
صبح توی گلوی من جا خوش کرده! می دونه من سرتق تر از این حرفام که بذارم بکشنه
ولی بازم از رو نمی ره ... صدای داد بلند شد:
- امیلی ... ممردی؟
سریع خم شدم و در کابینت درب و داغون رو باز کردم ... خدایا از این خونه متنفرم ... همه
جاش پر از سوسک و کثافته ... هر چی هم می شورم انگار نه انگار! خدایا من
از سوسک بدم می یاد! چرا نمی میرم؟ صدای فردریک اینبار بلند تر از قبل بلند شد:
- امیلی!!! بیام تو اون آشپزخونه هلکت می کنم ...
می دونستم راست می گه ... در این مورد دروغ تو کارش نبود ... سریع شیشه آبجو رو
برداشتم درشو به سختی باز کردم و گذاشتم توی سینی ... لیوان بزرگی هم که فکر
کنم یک لیتری بود گذاشتم کنارش و از آشپزخونه سه متری که تقریبا شبیه دخمه بود زدم
بیرون ... هال خونه هم دوازده متر بیشتر نداشت ... یه جورایی حس خفگی تو
اون خراب شده بهم دست می داد. فردریک لم داده بود روی کاناپه رنگ و رو رفته و با
چشمای خونبارش نگام می کرد ... زیر لب زمزمه کردم:
- دائم الخمر بدبخت ...
دادش بلند شد:
- هرزه آشغال ... چی باز زیر لبت فارسی زر زدی؟ هان؟
۲.۶k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.