فیک جونگ کوک پارت ۶ (معشوقه)
یهو داد زدم و:اینجا کجاست اینجا که آدرسی که من بهت دادم نیست! که بعد گفت :هیسس الان بهت میگم بعد من اشاره کردم به بیرون پنجره ای که سمت من بود و گفتم:اینجا خونه ی من نیست پس خونه ی توئه ؟؟ از ماشین پیاده شد و اومد در رو برای منم باز کرد منم پیاده شدم و رفتم دنبالش که یهو گفت: خنگه اونور رو نگاه نکن اینور رو ببین منتورو آوردم رستوران تازه خونه ی من اسلا اینجا نیست! راستی چرا تورو باید ببرم خونه خودم ؟؟! /خاککک تو سرممم دوباره گند زدم الان فکر بد دربارم میکنه سرمو انداختم پایین و الکی گفتم :اممم... فکر کردم مافیایی چیزی هستی!که یهو تند سمتم برگشت و گفت:کی بهت گفته من مافیام هااا(با داد خیلی بلند)منم از ترس دادش ریدم به خودم دستام داشت میلرزید نکنه واقعا مافیا باشههه؟! بابا من یه دروغی گفتم این که انقد این حرفمو جدی گرفت و باور کرد حتما یه چیزیش هستتت! بعد سرمو بالا آوردم و به چشمای عصبانیش زل زدم قیافش خیلی جدی و ترسناک شده بود رگای دستش هم زده بود بیرون بعد یهو سرمو انداختم پایین و گفتم:دروغ گفتم! که یهو گفت :چییی؟! منظورت از دروغ چیه؟؟/ا.ت :دروغ گفتم که فکر کردم مافیایی!/که گفت:پس فکر کردی برای چی آوردمت خونه خودم؟!/ای بابا حالا این هی خودشو میزنه به خنگی میخواد بگه که نمیدونه من چه بکر کردممم!-_- /ا.ت: خب یه فکر دیگه ای کردم دیگهه مگه مهمه که چه فکرییی *-*/بعد یه لبخند شیطونی زد و گفت:فکر کردی آوردمت خونم تا باهات.../که یهو دستمو گذاشتم رو دهنش و گفتم:هیسس خجالت بکش وسط خیابونیممم -_-/بعد یهو گفت مگه من چیزی گفتم من فقط خواستم بگم بیایی خونم تا باهام خونمو تمیز کنی در عوض کمک بهت!/خاکککک دوباره گند زدممم/بعد یه نگاه شیطونی بهم کرد و گفت فعلا بیخیال این حرفا حتما گرسنته بیا بریم داخل این رستورانه غذا بخوریم/رفتیم داخل من هیچی نمیگفتم اون برای هردوتامون غذا سفارش داشتیم غذا میخوردیم که گارسون اومد و گفت:چیز دیگه ای نمیخواین؟/فکر کنم میخواست چیز جدیدی سفارش بده که یهو گارسون واسه خود شیرینی گفت:چقد بهم میاین آقا! ^-^/ولی وقتی اینو گفت اون یهو عصبانی شد و بلند شد رفت پول غذا هارو حساب کرد و گفت:سریع بیا بریم!/بابا تو خودت سه ساعته داری منو اذیت میکنی و کرم میریزی بعد الان که این منگول خود شیرین اینو بهت گفت بهت بر خورددد! *-* منم ناچار دنبالش راه افتادم. خو خنگول میزاشتی غذامون رو بخوریم بعد بیایی خود شیرینی کنی! -_-/ولی نمیدونم چرا انقد با حرف اون منگول عصبانی شد!سریع داخل ماشین نشستم که راه افتاد هیچی نمیگفت فقط گاز میداد و میرفت و از درختا و آدما مثل باد میگذشت.بعد یکم رسیدیم پیاده شدم و گفتم:خیلی ممنون ببخشید بخاطر من به زحمت افتادین(تعظیم) اونم بدون هیچ حرفی رف
*پایان پارت
*پایان پارت
۴.۶k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.