چند پارتی«هوای ابری»🦕🌸✨¹
مثل همیشه از خواب بیدار شدم و با ی نگاه سرد و بی روح به عکس کنار تختم نگاهی انداختم . دوباره قطره اشکی از چشمام سر خورد . رفتم کنار پنجره وایسادم . هوا ابریه . من از این هوا خیلی خوشم میاد چون همرنگ دل تنهای منه . من داخل ی اتاق تیره با موزیکای غمگین زندانی شدم. البته تا وقتی که از اینجا بیام بیرون بخواطر ی اتفاق خیلی بد خودم رو زندانی کردم . به قول مینهو (بست فرندت) من باید از اتاق بیام بیرون باید ی آینده برای خودم بسازم ولی .... این اتفاق نمیوفته . نمیتونم دوباره بدون اون زندگی کنم . چطور دلش اومد وقتی دید چقدر عاشقشم ترکم کنه. 😢
دستم رو از پنجره بیرون بردم که قطره های بارون روی دستم سر میخورد . اشکام سرازیر شد . دستم رو آوردم داخل و به بیرون خیره شدم . دختر و پسرای زیادی با چتر یا پالتو های خیس دست در دست هم میدویدن . دلم برای لحظه هایی که جیمین دستم رو میگرفت و باهم میدویدیم تو بارون تنگ شده . آخرین باری که دیدمش وقتی بود که سوار ماشین شد و رفت . اون موقع خیلی باهم خوب بودیم آخرین بار که داشت میرفت واسم بوس فرستاد . ولی ... ولی یهو پیام داد که بیا تموم کنیم و دیگه ندیدمش . دلم براش خیلی تنگ شده . همینجور گریه میکردم و به آسمون خیره بودم که یهو جیمین رو دیدم . دست تو دست دختر دیگه ای با ی صورت پوکر داشت از خیابون رد میشد . وقتی این لحظه رو دیدم با سر خوردم زمین و آخرین چیزی که شنیدم صدای قطره های بارون بود (ی توضیح وقتی جیمین رو کنار پنجره دید که داره با ی دختر دیگه از وسط خیابون رد میشه پاهاش شل میشه و میخوره زمین) و بعد همه جا برام تار شد . وقتی بیدار شدم تمام بدنم درد میکرد ولی بدون اهمیت بلند بلند گریه میکردم . مطمئنم اگه کسی هم بیرون باشه صدای گریه های دردناک من رو میشنوه اینکه عاشق کسی بودم که دوسم نداشت خیلی اذیتم میکرد. +خدا حالم هق بده *آروم* حالم دست خودم نبود نمیتونستم از جام بلند بشم . بدن دردم همش شدید تر میشد . زنگ در خونم اومد ولی بهش توجهی نکردم . صدای گریه هام دیگه به گوش نمیخورد. سمت حمام خودم رو کشوندم و آب وان رو گرم کردم . رفتم داخلش و همونجور با لباس داخلش نشستم . تیغ رو برداشتم و نگاهش میکردم . داخل دستم فشارش میدادم با اینکه درد داشت اهمیت نمیدادم. صدای زنگ در یک سره میومد .
دستم رو از پنجره بیرون بردم که قطره های بارون روی دستم سر میخورد . اشکام سرازیر شد . دستم رو آوردم داخل و به بیرون خیره شدم . دختر و پسرای زیادی با چتر یا پالتو های خیس دست در دست هم میدویدن . دلم برای لحظه هایی که جیمین دستم رو میگرفت و باهم میدویدیم تو بارون تنگ شده . آخرین باری که دیدمش وقتی بود که سوار ماشین شد و رفت . اون موقع خیلی باهم خوب بودیم آخرین بار که داشت میرفت واسم بوس فرستاد . ولی ... ولی یهو پیام داد که بیا تموم کنیم و دیگه ندیدمش . دلم براش خیلی تنگ شده . همینجور گریه میکردم و به آسمون خیره بودم که یهو جیمین رو دیدم . دست تو دست دختر دیگه ای با ی صورت پوکر داشت از خیابون رد میشد . وقتی این لحظه رو دیدم با سر خوردم زمین و آخرین چیزی که شنیدم صدای قطره های بارون بود (ی توضیح وقتی جیمین رو کنار پنجره دید که داره با ی دختر دیگه از وسط خیابون رد میشه پاهاش شل میشه و میخوره زمین) و بعد همه جا برام تار شد . وقتی بیدار شدم تمام بدنم درد میکرد ولی بدون اهمیت بلند بلند گریه میکردم . مطمئنم اگه کسی هم بیرون باشه صدای گریه های دردناک من رو میشنوه اینکه عاشق کسی بودم که دوسم نداشت خیلی اذیتم میکرد. +خدا حالم هق بده *آروم* حالم دست خودم نبود نمیتونستم از جام بلند بشم . بدن دردم همش شدید تر میشد . زنگ در خونم اومد ولی بهش توجهی نکردم . صدای گریه هام دیگه به گوش نمیخورد. سمت حمام خودم رو کشوندم و آب وان رو گرم کردم . رفتم داخلش و همونجور با لباس داخلش نشستم . تیغ رو برداشتم و نگاهش میکردم . داخل دستم فشارش میدادم با اینکه درد داشت اهمیت نمیدادم. صدای زنگ در یک سره میومد .
۱۴.۰k
۰۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.