داستان ارسالی
#داستان_ارسالی
سلام این داستان واقعا حقیقت داره
یه شب تصمیم گرفتیم با دوستام بریم بیرون ت باغ شب بود و یکی از دوستام میترسید که بیاد ولی با اسرار ما اومد دور آتیش جمع شدیم سه نفر بودیم ساعت 2 نیم نزدیک سه بود که ما دیدیم ینفر دارع میاد یه بیل رو شونشه وقتی نزدیک شد یه پیرمرد بود که انگار رفته بود آب یاری وقتی رسید اومد کنار ما خسته بود نشست دور آتیش منو یه دوستم پیش هم رو به روی پیرمرد نشسته بودیم و اون دوستم کنارش ما مشغول صحبت کردن باهم بودیم که دیدم دوستم قش کرد وقتی بردیمش بیمارستان و به هوش اومد داستان رو برامون تعریف کرد گفت اون پیرمرد انسان نبوده وقتی مشغول نگاه کردن به چهرش بودم اون بهم نگاه کرده و چهرش عوض شده دهنش کشیده و بریده شده و چشاش درشت قرمز بوده ولی اون موقع قش کردن دوستم از ما خدافظی کرد و رفت بعد این جریان دیگه شب ت باغ نرفتیم
سلام این داستان واقعا حقیقت داره
یه شب تصمیم گرفتیم با دوستام بریم بیرون ت باغ شب بود و یکی از دوستام میترسید که بیاد ولی با اسرار ما اومد دور آتیش جمع شدیم سه نفر بودیم ساعت 2 نیم نزدیک سه بود که ما دیدیم ینفر دارع میاد یه بیل رو شونشه وقتی نزدیک شد یه پیرمرد بود که انگار رفته بود آب یاری وقتی رسید اومد کنار ما خسته بود نشست دور آتیش منو یه دوستم پیش هم رو به روی پیرمرد نشسته بودیم و اون دوستم کنارش ما مشغول صحبت کردن باهم بودیم که دیدم دوستم قش کرد وقتی بردیمش بیمارستان و به هوش اومد داستان رو برامون تعریف کرد گفت اون پیرمرد انسان نبوده وقتی مشغول نگاه کردن به چهرش بودم اون بهم نگاه کرده و چهرش عوض شده دهنش کشیده و بریده شده و چشاش درشت قرمز بوده ولی اون موقع قش کردن دوستم از ما خدافظی کرد و رفت بعد این جریان دیگه شب ت باغ نرفتیم
۱.۹k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.