خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۱۴
حدوداً یکی، دو ساعت گذشته بود. جی هیون بعد از غذا دادن به مادربزرگ اش قرص هایش را داد و او را خواباند.
جی هیون بعد از عوض کردن لباس هایش به سمت مبل رفت و روی آن، رو داد. کنترل را از روی میز رو به رو اش برداشت و تلویزیون را روشن کرد.
بی هدف از این شبکه به آن شبکه می زد. می توانست به جای وقت خود را حدر دادن برود و به درس و مشق هایش برسد اما اینکار نکرد.
حوصله انجام دادن کاری را نداشت. تلویزیون را خاموش کرد و دوباره به سمت اتاق مادربزرگ اش رفت.
از لایه در نیم نگاهی به مادربزرگ کرد و بعد از اینکه مطمئن شد حال مادربزرگ اش کامل خوب است به سمت اتاق بقلی یعنی اتاق خود رفت.
در اتاق را باز کرد و بعد به سمت کشوی میز اش رفت و در کشور را باز کرد. از داخل کشو کتابی را در آورد و بعد به سمت تخت اش رفت و روی آن نشست.
کتاب را باز کرد و بعد باز کردن کتاب به اولین عکسی که دید خیره شد. عکس مادر و پدر اش بود! مادر پدری که هیچ وقت ندیده بود.
جی هیون صفحات را همینطور ورق می زد تا اینکه به عکس آخر رسید، عکسی از مادر، پدر، مادربزرگ اش و...خود اش.
جی هیون هیچ خاطره ای از مادر و پدر اش نداشت چون وقتی به هفت، هشت ماهگی رسید پدر اش دچار سرطان خون شد و بعد فوت شد.
بعد از فوت پدر جی هیون، مادر پسرک دچار افسردگی شدیدی شد و به شدت، به ال@کل معتاد شده بود.
مادر جی هیون آنقدر ال@کل نوشید تا اینکه بالاخره دست به خود@کشی زد.
تا آنجایی که پسرک به خاطر همیشه پیش مادربزرگ اش بود، و زندگی اش در کنار مادربزرگ اش گذشت.
پسر کتاب را بست و آن را روی تخت گذاشت بالاخره تصمیم گرفته بود کمی درس بخواند.
در کمد را باز کرد و از داخل آن پیرهن سرمه ای و شلوار مشکی اش را برداشت. بعد از پوشیدن لباس به سمت کیف اش رفت و، وسایل اضافی را از داخل آن بیرون آورد.
بعد از اینکه مطمئن شد وسایل لازم اش داخل کیف است آن را برداشت و روی دوش اش گذاشت. از اتاق خارج شد و بعد دوباره به از لایه در به مادربزرگ اش نگاه کرد.
بعد از اینکه مطمئن شد مادربزرگ اش حالا، حالا بیدار نمی شود کلید اش را برداشت کفش اش را پوشید و از در خارج شد.
بلافاصله از خارج شدن، از خانه به خانه رو به رو نگاه کرد. خانه کیم دای هیون، دوست داشت به سمت در خانه برود و دای هیون را با خود به بین ببرد.
به سمت خانه رو به رو حرکت کرد اما بعد پشیمان شد، به نظرش یکم عجیب می آمد که این موقع به دنبال کیم دای برود و او را به کتابخانه برود.
برای همین سریع از پله ها پایین رفت.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خدافظ
حدوداً یکی، دو ساعت گذشته بود. جی هیون بعد از غذا دادن به مادربزرگ اش قرص هایش را داد و او را خواباند.
جی هیون بعد از عوض کردن لباس هایش به سمت مبل رفت و روی آن، رو داد. کنترل را از روی میز رو به رو اش برداشت و تلویزیون را روشن کرد.
بی هدف از این شبکه به آن شبکه می زد. می توانست به جای وقت خود را حدر دادن برود و به درس و مشق هایش برسد اما اینکار نکرد.
حوصله انجام دادن کاری را نداشت. تلویزیون را خاموش کرد و دوباره به سمت اتاق مادربزرگ اش رفت.
از لایه در نیم نگاهی به مادربزرگ کرد و بعد از اینکه مطمئن شد حال مادربزرگ اش کامل خوب است به سمت اتاق بقلی یعنی اتاق خود رفت.
در اتاق را باز کرد و بعد به سمت کشوی میز اش رفت و در کشور را باز کرد. از داخل کشو کتابی را در آورد و بعد به سمت تخت اش رفت و روی آن نشست.
کتاب را باز کرد و بعد باز کردن کتاب به اولین عکسی که دید خیره شد. عکس مادر و پدر اش بود! مادر پدری که هیچ وقت ندیده بود.
جی هیون صفحات را همینطور ورق می زد تا اینکه به عکس آخر رسید، عکسی از مادر، پدر، مادربزرگ اش و...خود اش.
جی هیون هیچ خاطره ای از مادر و پدر اش نداشت چون وقتی به هفت، هشت ماهگی رسید پدر اش دچار سرطان خون شد و بعد فوت شد.
بعد از فوت پدر جی هیون، مادر پسرک دچار افسردگی شدیدی شد و به شدت، به ال@کل معتاد شده بود.
مادر جی هیون آنقدر ال@کل نوشید تا اینکه بالاخره دست به خود@کشی زد.
تا آنجایی که پسرک به خاطر همیشه پیش مادربزرگ اش بود، و زندگی اش در کنار مادربزرگ اش گذشت.
پسر کتاب را بست و آن را روی تخت گذاشت بالاخره تصمیم گرفته بود کمی درس بخواند.
در کمد را باز کرد و از داخل آن پیرهن سرمه ای و شلوار مشکی اش را برداشت. بعد از پوشیدن لباس به سمت کیف اش رفت و، وسایل اضافی را از داخل آن بیرون آورد.
بعد از اینکه مطمئن شد وسایل لازم اش داخل کیف است آن را برداشت و روی دوش اش گذاشت. از اتاق خارج شد و بعد دوباره به از لایه در به مادربزرگ اش نگاه کرد.
بعد از اینکه مطمئن شد مادربزرگ اش حالا، حالا بیدار نمی شود کلید اش را برداشت کفش اش را پوشید و از در خارج شد.
بلافاصله از خارج شدن، از خانه به خانه رو به رو نگاه کرد. خانه کیم دای هیون، دوست داشت به سمت در خانه برود و دای هیون را با خود به بین ببرد.
به سمت خانه رو به رو حرکت کرد اما بعد پشیمان شد، به نظرش یکم عجیب می آمد که این موقع به دنبال کیم دای برود و او را به کتابخانه برود.
برای همین سریع از پله ها پایین رفت.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خدافظ
۱.۴k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.