سه پارتی: نام:" ببخشید...از حالا مراقبتم!" شرط:۱۰ کامنت🍫
#درخواستیـــ
part 1
*******
_گذشته_۴سالگی هانول_
دختر کوچولو با عروسک خرسی دستش با چشایه گریون سمت مامانش رفت...
×:ماما...من نمیتونم بخوابم...
+:بیا بغلم عزیز دلم...
دختر کوچولو خودشو تو آغوش مادرش انداخت....
+:دخترم...میخای برات قصه بگم؟
×:نه مامانی...بام حلف بیزن...
ات دخترشو ک تو آغوشش بود بلند کرد و برد تویه اتاقش...اونو رو تخت گذاشت و چند تکه چوب تو شومینه ریخت و آتیش شومینه شعله ور شد....
کنار دخترش رو تخ نشست و اونو ب آغوش کشید...
+:خب...درباره چی صحبت کنیم؟
×:روز خواستگاری چی پوشیده بودی؟
+: اووو يادم نمیاد که چند سال پیش بود!!!
_: کت و دامن سرمه ای.
×:بابایییی...
+:مرسی که همیشه هواست بهم هست
به شادیام
ناراحت بودنم
حرفام
کارام...
_:خواهش...یادم نبود ک باید میرفتم میمردم....
+:اععع....خدا نکنه جونگ کوک....
دختر آروم با نجوا هایه مهربانانه مادرش ب خاب رفت....
مادر و پدر آروم اتاق بچه رو ترک کردن؛غافل از اینکه آتیش شومینه رو کم نکردن!
_۱۱سال بعد_حال_۱۵سالگی هانول_
_:چرا نمیتونی درستو درست بخونی ک اینطوری نمرات خراب نباشه*داد*
×:من تمام تلاشمو کردم تازه همع سوالارو ه....
ک با سیلی ک پدرش بش زد حرفش قطع شد....
_ببند دهنتو....
"جونگ کوک" با این کلمه خونه رو ترک کرد...
"یونا" با لذت ب دخترک گریون با صورت سرخ خیره بود÷:هه....حتی پدرتم دوستت نداره....دیر یا زود باید خونه رو ترک کنی کوچولو....
×:دهنتو بببند!*داد*
÷:اوه...آدم ک با مامانش اینطوری صحبت نمیکنه...
×:تو مادر من نیستی نامادرمیی*داد*
*فردا_زمان تعطیلی مدرسه هانول_ساعت:۲*
جونگ کوک تو ماشین با قیافه ای درهم نشسته بود...حتی دخترایه دیگه تعجب کرده بودن؛چون همیشه جونگ کوک با لبخند جذاب در حالی ک بشون امضا میداد دیده بودن....ولی حالا اونقدر اخم صورت جونگ کوک غلیظ بود ک کسی برای امضا نزدیکش نمیشد....
جونگ کوک بدلی بار دیگه ب ساعت مچیه قهوه ایش نگاه کردو....
_:یعنی ی دعوا چی بوده ک بخاطرش انقدر لج کرده....
جونگ کوک در ماشینو باز کردو پیاده شد و با ضرب درو بست و وارد حیاط دبیرستان شد...داخل مدرسه رفت...تک تک کلاسا خالی بود...خاست بره بیرون دنبال دخترش ک با صدایی ک از کلاس آخر شنید سر جاش ثابت موند:
"×:لطفا بهم نزدیک نشو و دست نزن اقایه لی!؟"
******
part 1
*******
_گذشته_۴سالگی هانول_
دختر کوچولو با عروسک خرسی دستش با چشایه گریون سمت مامانش رفت...
×:ماما...من نمیتونم بخوابم...
+:بیا بغلم عزیز دلم...
دختر کوچولو خودشو تو آغوش مادرش انداخت....
+:دخترم...میخای برات قصه بگم؟
×:نه مامانی...بام حلف بیزن...
ات دخترشو ک تو آغوشش بود بلند کرد و برد تویه اتاقش...اونو رو تخت گذاشت و چند تکه چوب تو شومینه ریخت و آتیش شومینه شعله ور شد....
کنار دخترش رو تخ نشست و اونو ب آغوش کشید...
+:خب...درباره چی صحبت کنیم؟
×:روز خواستگاری چی پوشیده بودی؟
+: اووو يادم نمیاد که چند سال پیش بود!!!
_: کت و دامن سرمه ای.
×:بابایییی...
+:مرسی که همیشه هواست بهم هست
به شادیام
ناراحت بودنم
حرفام
کارام...
_:خواهش...یادم نبود ک باید میرفتم میمردم....
+:اععع....خدا نکنه جونگ کوک....
دختر آروم با نجوا هایه مهربانانه مادرش ب خاب رفت....
مادر و پدر آروم اتاق بچه رو ترک کردن؛غافل از اینکه آتیش شومینه رو کم نکردن!
_۱۱سال بعد_حال_۱۵سالگی هانول_
_:چرا نمیتونی درستو درست بخونی ک اینطوری نمرات خراب نباشه*داد*
×:من تمام تلاشمو کردم تازه همع سوالارو ه....
ک با سیلی ک پدرش بش زد حرفش قطع شد....
_ببند دهنتو....
"جونگ کوک" با این کلمه خونه رو ترک کرد...
"یونا" با لذت ب دخترک گریون با صورت سرخ خیره بود÷:هه....حتی پدرتم دوستت نداره....دیر یا زود باید خونه رو ترک کنی کوچولو....
×:دهنتو بببند!*داد*
÷:اوه...آدم ک با مامانش اینطوری صحبت نمیکنه...
×:تو مادر من نیستی نامادرمیی*داد*
*فردا_زمان تعطیلی مدرسه هانول_ساعت:۲*
جونگ کوک تو ماشین با قیافه ای درهم نشسته بود...حتی دخترایه دیگه تعجب کرده بودن؛چون همیشه جونگ کوک با لبخند جذاب در حالی ک بشون امضا میداد دیده بودن....ولی حالا اونقدر اخم صورت جونگ کوک غلیظ بود ک کسی برای امضا نزدیکش نمیشد....
جونگ کوک بدلی بار دیگه ب ساعت مچیه قهوه ایش نگاه کردو....
_:یعنی ی دعوا چی بوده ک بخاطرش انقدر لج کرده....
جونگ کوک در ماشینو باز کردو پیاده شد و با ضرب درو بست و وارد حیاط دبیرستان شد...داخل مدرسه رفت...تک تک کلاسا خالی بود...خاست بره بیرون دنبال دخترش ک با صدایی ک از کلاس آخر شنید سر جاش ثابت موند:
"×:لطفا بهم نزدیک نشو و دست نزن اقایه لی!؟"
******
۱۸.۰k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.