فیک تهیونگ" The last part
میتونم بگم تقریبا ده دقیقه تو بغلش بودم اشک میریختم تمومی نداشت اون اشکا
یهویی هلش دادم عقب با نگاه های کلافه ای که ترس ازشون میبارید بهم زل زد جیغ زدم
-عوضیییی
سرمو تو سینش قایم کردمو مشت های کوچیکی به سینش میزدم و تنها کاری که انجام میداد محکم بغل کردن من بود آروم زمزمه کرد
-هیششش آروم... فکر میکنی برای من آسون گذشت... کل شهرو زیرورو کردم نبودی شمارتو عوض کرده بودی همه چیزی که به تو مربوط بود رو از دست دادم
چرا چرا صداش میلرزید؟
منو از بغلش بیرون کشید و با قدم های آروم ازم دور شد درو باز کرد و باسرعت از خونه زد بیرون حتی درو هم باز گذاشت...
درو بستم و آروم به سمت حموم فتم تا یه دوش بگیرم تا ذهنم آروم بشه اما هر لحظه تو فکرم بود از حموم بیرون اومدم و بعد پوشیدن لباس هام رفتم تو تخت و آروم خوابیدم...
نصفه های شب با صدای زنگ خونه بیدار شدم ساعت 1 و نیم شب بود به سمت آیفون رفتم با دیدن چهرش بدون مکس درو باز کردم اومد تو سوال پیچش کردم...
- کجا رفتی نگفتی نگرانت میشم اصلا معلوم هیت کجا رفتی ها چرا حرف نمیزنی
- عزیزم بیا الان فقط بخوابیم هوم؟
از پشت بغلم کرد و همون طوری منو به اتاق خواب راهنمایی کرد هردو رو تخت دراز کشیدیم و من تا صبح تو بغل نرمش گریه میکردم اونم فقط آرومم میکرد...
همه چیز رو بهم گفت:
فشار هایی که کمپانی روش میزاشت تا ازم جدابشه و تحدید های که توسط ساسنگ فنها شده بود...
-دیگه تمومه عزیزم دیگه تمومه هیچی نمیتونه مارو از همدیگه جدا کنه...
the end
یهویی هلش دادم عقب با نگاه های کلافه ای که ترس ازشون میبارید بهم زل زد جیغ زدم
-عوضیییی
سرمو تو سینش قایم کردمو مشت های کوچیکی به سینش میزدم و تنها کاری که انجام میداد محکم بغل کردن من بود آروم زمزمه کرد
-هیششش آروم... فکر میکنی برای من آسون گذشت... کل شهرو زیرورو کردم نبودی شمارتو عوض کرده بودی همه چیزی که به تو مربوط بود رو از دست دادم
چرا چرا صداش میلرزید؟
منو از بغلش بیرون کشید و با قدم های آروم ازم دور شد درو باز کرد و باسرعت از خونه زد بیرون حتی درو هم باز گذاشت...
درو بستم و آروم به سمت حموم فتم تا یه دوش بگیرم تا ذهنم آروم بشه اما هر لحظه تو فکرم بود از حموم بیرون اومدم و بعد پوشیدن لباس هام رفتم تو تخت و آروم خوابیدم...
نصفه های شب با صدای زنگ خونه بیدار شدم ساعت 1 و نیم شب بود به سمت آیفون رفتم با دیدن چهرش بدون مکس درو باز کردم اومد تو سوال پیچش کردم...
- کجا رفتی نگفتی نگرانت میشم اصلا معلوم هیت کجا رفتی ها چرا حرف نمیزنی
- عزیزم بیا الان فقط بخوابیم هوم؟
از پشت بغلم کرد و همون طوری منو به اتاق خواب راهنمایی کرد هردو رو تخت دراز کشیدیم و من تا صبح تو بغل نرمش گریه میکردم اونم فقط آرومم میکرد...
همه چیز رو بهم گفت:
فشار هایی که کمپانی روش میزاشت تا ازم جدابشه و تحدید های که توسط ساسنگ فنها شده بود...
-دیگه تمومه عزیزم دیگه تمومه هیچی نمیتونه مارو از همدیگه جدا کنه...
the end
۹.۵k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.