عشق ابدی پارت ۶۲
عشق ابدی پارت ۶۲
ویو جیمین
-آره ..کارتو بگو (خوابالو)
ته : جیمین میخواستم بِگَ....هیونگگگگگگگگ(داد)
با دادی که ته پشت تلفن زد خواب از سرم پرید ، سیخ نشستم . چیشده؟
-ت...تهیونگ چیشد؟ الوو تهیونگ؟!
ته : ج...جیمین ...هیون...هیونگ(بغض)
-هیونگ چی؟ تهیونگ چی شده؟(داد)
ته : ج..جیمین ...جی..جیمین ..یونگی هیونگ(گریه)
- ته درست حرف میزنی یا نه؟ یونگی؟؟ یونگی چی تهیونگگگگگ(داد)
ته : هیونگ...تصادف کرد(گریه)
وقتی اینو گفت دیگه هیچی حس نکردم . تو شک بدی فرو رفته بودم . یونگیه من؟ یونگی تصادف کرد؟ هه محال ممکنه
حالم خیلی خیلی بد بود و نمیتونستم هضم کنم چی شده
ته : هیونگ پاشو ... هیونگگگ(داد و گریه)
تهیونگ از پشت تلفن فقط گریه میکرد و اسم یونگی رو میگفت
نمیتونستم تحمل کنم
ته : جیمین شی بیا به بیمارستان***(گریه)
وقتی اینو گفت سریع گوشی رو قطع کردم و لباسام رو پوشیدم (هودی طوسی و شلوار کارگوی مشکی)
گوشیم رو از روتخت برداشتم و رفتم بیرون
نمیدونستم چجوری این اتفاق افتاده . اشکام بی دلیل گونه ام رو داغ میکردن
حتی تصور اینکه یونگی نباشه منو میکشه
تو راهِ بیمارستان بودم که حس کردم یه چیزی به سرم خورد و سیاهی مطلق
ویو یونگی
راستش امروز تولد جیمین بود و دیروز با جیهوپ برنامه ریزی کردیم که چیکار کنیم
قرار شد به ته و جین هم خبر بده . حتی قضیه اینکه بریم خونه هم سر همین بود تا اونجا رو آماده کنیم برای جیمین
هونا ، یونا و لینا دوستام بودن که از بچگی با هم بودیم .
بهشون گفته بودم زمانی که من میام تو مدرسه بیان سمتم و کارایی کنن که جیمین عصبی بشه
حدس میزدم که اینجوری دلگیر بشه و بره
بعد رفت جیمین سریع از دخترا معذرت خواهی کردم
+دخترا معذرت میخوام ، نمیدونستم انقدر دستِ بالا میگیره .
∆مشکلی نیست ..آخخ.
§ولی یونگی میدونم خیلی خاطرتو میخوادا
£آره راست میگه ، بخاطر یه ددی گفتن بهت چه بلایی سر بقیه میاره . خدا رحم کرده این فقط تهدیدش بود
+آیشش واقعا معذرت میخوام.
∆مشکلی نیست . امروز ساعت چند بیایم؟
+ بعد مدرسه برید خونه ما .
£خودت چی ؟
+باید یه صحنه نمایشی را بندازم تا جیمین رو بیاریم
∆§£اوکی
بعد حرف زدن با هونا و یونا و لینا رفتم پیش تهیونگ و جین
بهشون قضیه رو گفتم و نقشه رو چیدیم . فقط امیدوار بودم که تهیونگ نقشش رو درست بازی کنه
یاه یاه یاه
خب خب خب شرایط نرسیده بود اما گذاشتم
واقعا...
ویو جیمین
-آره ..کارتو بگو (خوابالو)
ته : جیمین میخواستم بِگَ....هیونگگگگگگگگ(داد)
با دادی که ته پشت تلفن زد خواب از سرم پرید ، سیخ نشستم . چیشده؟
-ت...تهیونگ چیشد؟ الوو تهیونگ؟!
ته : ج...جیمین ...هیون...هیونگ(بغض)
-هیونگ چی؟ تهیونگ چی شده؟(داد)
ته : ج..جیمین ...جی..جیمین ..یونگی هیونگ(گریه)
- ته درست حرف میزنی یا نه؟ یونگی؟؟ یونگی چی تهیونگگگگگ(داد)
ته : هیونگ...تصادف کرد(گریه)
وقتی اینو گفت دیگه هیچی حس نکردم . تو شک بدی فرو رفته بودم . یونگیه من؟ یونگی تصادف کرد؟ هه محال ممکنه
حالم خیلی خیلی بد بود و نمیتونستم هضم کنم چی شده
ته : هیونگ پاشو ... هیونگگگ(داد و گریه)
تهیونگ از پشت تلفن فقط گریه میکرد و اسم یونگی رو میگفت
نمیتونستم تحمل کنم
ته : جیمین شی بیا به بیمارستان***(گریه)
وقتی اینو گفت سریع گوشی رو قطع کردم و لباسام رو پوشیدم (هودی طوسی و شلوار کارگوی مشکی)
گوشیم رو از روتخت برداشتم و رفتم بیرون
نمیدونستم چجوری این اتفاق افتاده . اشکام بی دلیل گونه ام رو داغ میکردن
حتی تصور اینکه یونگی نباشه منو میکشه
تو راهِ بیمارستان بودم که حس کردم یه چیزی به سرم خورد و سیاهی مطلق
ویو یونگی
راستش امروز تولد جیمین بود و دیروز با جیهوپ برنامه ریزی کردیم که چیکار کنیم
قرار شد به ته و جین هم خبر بده . حتی قضیه اینکه بریم خونه هم سر همین بود تا اونجا رو آماده کنیم برای جیمین
هونا ، یونا و لینا دوستام بودن که از بچگی با هم بودیم .
بهشون گفته بودم زمانی که من میام تو مدرسه بیان سمتم و کارایی کنن که جیمین عصبی بشه
حدس میزدم که اینجوری دلگیر بشه و بره
بعد رفت جیمین سریع از دخترا معذرت خواهی کردم
+دخترا معذرت میخوام ، نمیدونستم انقدر دستِ بالا میگیره .
∆مشکلی نیست ..آخخ.
§ولی یونگی میدونم خیلی خاطرتو میخوادا
£آره راست میگه ، بخاطر یه ددی گفتن بهت چه بلایی سر بقیه میاره . خدا رحم کرده این فقط تهدیدش بود
+آیشش واقعا معذرت میخوام.
∆مشکلی نیست . امروز ساعت چند بیایم؟
+ بعد مدرسه برید خونه ما .
£خودت چی ؟
+باید یه صحنه نمایشی را بندازم تا جیمین رو بیاریم
∆§£اوکی
بعد حرف زدن با هونا و یونا و لینا رفتم پیش تهیونگ و جین
بهشون قضیه رو گفتم و نقشه رو چیدیم . فقط امیدوار بودم که تهیونگ نقشش رو درست بازی کنه
یاه یاه یاه
خب خب خب شرایط نرسیده بود اما گذاشتم
واقعا...
۱.۸k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.