پارت ۱۲
پارت ۱۲
یانگ میانگ : اره چرا که نه .
این سوک : شما با جناب لیهون بحثتون شده بود ؟
یانگ میانگ : چرا همچین فکری کردی ؟
این سوک : اخه وقتی که خب وقتی که من بیدار شدم احساس کردم شما و جناب لیهون عصبانی هستید و صدایی شنیدم .!
یانگ میانگ : اوه نه فقط کمی کل کل کردیم . تو خودتو نگران نکن .
این سوک : اوه ! نه ببخشید که فضولی کردم .
یانگ میانگ : میگم میای کمی قدم بزنیم من حالم خوب نیست و میخوام کمی هوا بخورم .
این سوک : بله حتما .
یانگ میانگ : البته اگه مشکلی نداری.
این سوک : اوه نه .
یانگ میانگ و این سوک در حال قدم زدن بودند که
یانگ میانگ گفت : تو چند سالته ؟
این سوک : ۱۶ سالمه .
یانگ میانگ : عه ۲ سال از من کوچیکتری ( یانگ میانگ زرنگ 😒) شنیدم مادرت رو تو سن کم از دست دادی !.
این سوک : اوه خب بله من مادرم رو توی ۲ سالگی از دست دادم .
یانگ میانگ : ببخشید همش ازت سوال میپرسم و ناراحتت کردم خب فقط درموردت کنجکاوم .
این سوک : نه راحت باشید .
یانگ میانگ خندید و گفت : خب پس یک سوال دیگه میپرسم . ام تو پیش کی از کوچیکی زندگی میکردی ؟
این سوک : خب من وقتی که پنج سالم بود بابامو از دست دادم و مجبور شدم پیش عمم زندگی کنم عمم هیچوقت دوست نداشت که من با بچه های اون توی یک عمارت زندگی کنم ، ک با اونا بزرگ شم پس به من گفت که باید از این به بعد لباس اشراف زاده هارو نپوشم و توی تمام کار ها کمک کنم . و هیچوقت خودم رو جزو خانواده اونا ندونم چون که مادر من قبلاً برای خانواده پدرم کار میکرده و پدرم از اون خوشش اومده و باهاش ازدواج کرده . در واقع عمم هیچوقت از من و مامانم خوشش نمیومد . اوه خیلی حرف زدم .
این سوک سرش رو پایین انداخت و
گفت : ببخشید
یانگ میانگ : نه مشکلی نیست راحت باش، خب خودم سوال پرسیدم اما عمت خیلی .....
این سوک : آره . البته خب حق داشت من هیچوقت اشراف زاده نبودم .
یانگ میانگ : به نظر من اصلاً ربطی به اشراف زادگی یا غیر از اون نداره مهم شخصیت ادم هاست که تو خیلی ادم باشخصیت و خوش رفتاری هستی .
این سوک خندید و گفت : ممنون .
یانگ میانگ : جدی گفتم .
هردو انها زدند زیر خنده و تا دیر وقت باهم قدم زدند و برگشتند به عمارت .
لایک 🪐
فالو 🌙
کامنت 🌑
یانگ میانگ : اره چرا که نه .
این سوک : شما با جناب لیهون بحثتون شده بود ؟
یانگ میانگ : چرا همچین فکری کردی ؟
این سوک : اخه وقتی که خب وقتی که من بیدار شدم احساس کردم شما و جناب لیهون عصبانی هستید و صدایی شنیدم .!
یانگ میانگ : اوه نه فقط کمی کل کل کردیم . تو خودتو نگران نکن .
این سوک : اوه ! نه ببخشید که فضولی کردم .
یانگ میانگ : میگم میای کمی قدم بزنیم من حالم خوب نیست و میخوام کمی هوا بخورم .
این سوک : بله حتما .
یانگ میانگ : البته اگه مشکلی نداری.
این سوک : اوه نه .
یانگ میانگ و این سوک در حال قدم زدن بودند که
یانگ میانگ گفت : تو چند سالته ؟
این سوک : ۱۶ سالمه .
یانگ میانگ : عه ۲ سال از من کوچیکتری ( یانگ میانگ زرنگ 😒) شنیدم مادرت رو تو سن کم از دست دادی !.
این سوک : اوه خب بله من مادرم رو توی ۲ سالگی از دست دادم .
یانگ میانگ : ببخشید همش ازت سوال میپرسم و ناراحتت کردم خب فقط درموردت کنجکاوم .
این سوک : نه راحت باشید .
یانگ میانگ خندید و گفت : خب پس یک سوال دیگه میپرسم . ام تو پیش کی از کوچیکی زندگی میکردی ؟
این سوک : خب من وقتی که پنج سالم بود بابامو از دست دادم و مجبور شدم پیش عمم زندگی کنم عمم هیچوقت دوست نداشت که من با بچه های اون توی یک عمارت زندگی کنم ، ک با اونا بزرگ شم پس به من گفت که باید از این به بعد لباس اشراف زاده هارو نپوشم و توی تمام کار ها کمک کنم . و هیچوقت خودم رو جزو خانواده اونا ندونم چون که مادر من قبلاً برای خانواده پدرم کار میکرده و پدرم از اون خوشش اومده و باهاش ازدواج کرده . در واقع عمم هیچوقت از من و مامانم خوشش نمیومد . اوه خیلی حرف زدم .
این سوک سرش رو پایین انداخت و
گفت : ببخشید
یانگ میانگ : نه مشکلی نیست راحت باش، خب خودم سوال پرسیدم اما عمت خیلی .....
این سوک : آره . البته خب حق داشت من هیچوقت اشراف زاده نبودم .
یانگ میانگ : به نظر من اصلاً ربطی به اشراف زادگی یا غیر از اون نداره مهم شخصیت ادم هاست که تو خیلی ادم باشخصیت و خوش رفتاری هستی .
این سوک خندید و گفت : ممنون .
یانگ میانگ : جدی گفتم .
هردو انها زدند زیر خنده و تا دیر وقت باهم قدم زدند و برگشتند به عمارت .
لایک 🪐
فالو 🌙
کامنت 🌑
۳.۵k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.