عشق ممنوعه 🧡 ☆Part 1۱☆
(سومی)
بعد از درست کردن سالاد رفتم با کمک بقیه میز رو بچینم که چشمم به تهیونگ افتاد که یه دختره که نمیدونم کیه تقریبا رفته رو پاش نشسته همون موقع بود که از عصبانیت دندونامو رو هم میسابیدم دختره بیشعور از حرصم لیوان رو روی میز کوبوندم و رفتم داخل آشپز خونه
اجوما: چیشده دخترم؟
سومی: اجوما اون دختره کیه پیش تهیونگ نشسته؟
اجوما یه نگاهی انداخت و سمت من برگشت دوباره
اجوما: اون دختر عمو تهیونگه که از بچگی عاشق تهیونگ بوده
تو دلم فقط به دختره فحش میدادم لعنت به من فکر کنم واقعا دارم عاشق تهیونگ میشم ، چند دقیقه ای گذشت و میز کاملا چینده شده بود و مهمونا نشستن سر میز منم که از حسادت و عصبانیت قرمز شده بودم تصمیم گرفتم برم تو حیاط قدم بزنم ، بعد از چند دقیقه قدم زدن هنوز حالم خوب نشده بود برای همین رفتم توی اتاقم و نشستم یه گوشه و گریه کردم بعد از اینکه سبک شدم برگشتم پایین تا به اجوما کمک کنم و سعی کردم دیگه بهشون نگاه نکنم ، چند ساعتی گذشت و از در آشپز خونه دیدم تهیونگ تیسارو که خوابیده بود برد اتاقش و برگشت پیش مهمونا بعد از اون یکی از خدمتکار کار چند بطری مشروب برد و اونا مشغول خوردنش شدن منم که دیگه نایی برام نمونده بود رفتم اتاقم و لباسام رو عوض کردم و دراز کشیدم سه ساعت گذشت ولی من خوابم نمیبرد برای همین رفتم بیرون تا برم آب بخورم که صدای ماچ و بوسه و ناله به گوشم رسید و از اونجا که من بشدت فوضولم رفتم طبقه بالا دید در اتاق تهیونگ نیمه بازه رفتم نزدیک تر و از لای در نگاهی به داخل اتاق انداختم ولی با صحنه ای که دیدم خون تو رگام منجمد شد و اشک توی چشمام حلقه زد اونا داشتن با هم سکس میکردن تهیونگ و اون دختر عموی عوضیش دیگه نمیتونستم تحمل کنم سریع از پله ها اومدم پایی رفتم تو اتاقم یه هودی مشکی با شلوار لی مشکی پوشیدم و از خونه خارج شدم و پیاده سمت بیمارستانی که مادرم توش بستری بود رفتم و بالاخره بعد از یک ساعت و نیم رسیدم اونجا و از پرستار اجازه گرفتم و رفتم داخل اتاق مامانم و کنار تختش نشستم و دستای چروکیدش رو توی دستام گرفتم و شروع به حرف زدن باهاش کردم
سومی: مامان میبینی دخترت چقدر بد شانسه اون عاشق مردی شده که قبلا زن داشته و عاشق زنش بوده و یه دخترم ازش داره تازه امشب جلوی چشماش همون مرد رو درحال عشق بازی با دختر عموش دیده
شروع کردم به گریه کردم و با مامانم صحبت میکردم تا اینکه خوابم برد
کپی ممنوع ❌
بعد از درست کردن سالاد رفتم با کمک بقیه میز رو بچینم که چشمم به تهیونگ افتاد که یه دختره که نمیدونم کیه تقریبا رفته رو پاش نشسته همون موقع بود که از عصبانیت دندونامو رو هم میسابیدم دختره بیشعور از حرصم لیوان رو روی میز کوبوندم و رفتم داخل آشپز خونه
اجوما: چیشده دخترم؟
سومی: اجوما اون دختره کیه پیش تهیونگ نشسته؟
اجوما یه نگاهی انداخت و سمت من برگشت دوباره
اجوما: اون دختر عمو تهیونگه که از بچگی عاشق تهیونگ بوده
تو دلم فقط به دختره فحش میدادم لعنت به من فکر کنم واقعا دارم عاشق تهیونگ میشم ، چند دقیقه ای گذشت و میز کاملا چینده شده بود و مهمونا نشستن سر میز منم که از حسادت و عصبانیت قرمز شده بودم تصمیم گرفتم برم تو حیاط قدم بزنم ، بعد از چند دقیقه قدم زدن هنوز حالم خوب نشده بود برای همین رفتم توی اتاقم و نشستم یه گوشه و گریه کردم بعد از اینکه سبک شدم برگشتم پایین تا به اجوما کمک کنم و سعی کردم دیگه بهشون نگاه نکنم ، چند ساعتی گذشت و از در آشپز خونه دیدم تهیونگ تیسارو که خوابیده بود برد اتاقش و برگشت پیش مهمونا بعد از اون یکی از خدمتکار کار چند بطری مشروب برد و اونا مشغول خوردنش شدن منم که دیگه نایی برام نمونده بود رفتم اتاقم و لباسام رو عوض کردم و دراز کشیدم سه ساعت گذشت ولی من خوابم نمیبرد برای همین رفتم بیرون تا برم آب بخورم که صدای ماچ و بوسه و ناله به گوشم رسید و از اونجا که من بشدت فوضولم رفتم طبقه بالا دید در اتاق تهیونگ نیمه بازه رفتم نزدیک تر و از لای در نگاهی به داخل اتاق انداختم ولی با صحنه ای که دیدم خون تو رگام منجمد شد و اشک توی چشمام حلقه زد اونا داشتن با هم سکس میکردن تهیونگ و اون دختر عموی عوضیش دیگه نمیتونستم تحمل کنم سریع از پله ها اومدم پایی رفتم تو اتاقم یه هودی مشکی با شلوار لی مشکی پوشیدم و از خونه خارج شدم و پیاده سمت بیمارستانی که مادرم توش بستری بود رفتم و بالاخره بعد از یک ساعت و نیم رسیدم اونجا و از پرستار اجازه گرفتم و رفتم داخل اتاق مامانم و کنار تختش نشستم و دستای چروکیدش رو توی دستام گرفتم و شروع به حرف زدن باهاش کردم
سومی: مامان میبینی دخترت چقدر بد شانسه اون عاشق مردی شده که قبلا زن داشته و عاشق زنش بوده و یه دخترم ازش داره تازه امشب جلوی چشماش همون مرد رو درحال عشق بازی با دختر عموش دیده
شروع کردم به گریه کردم و با مامانم صحبت میکردم تا اینکه خوابم برد
کپی ممنوع ❌
۸۳.۸k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.