عشق اشتباه (پایانی)
شروع میکنه به بوسیدن ات
و بعد از ده دیقه ازهم جدا میشن
و میرن باهم فیلم ببینم
.
.
.
دو روز بعد (میدونم خیلی رندوم بود 💔)
ویو ات
امروز قرار بود با کوک بریم سینما صبح که بیدار شدم کوک کنارم چون با دوستش بیرون قرار گذاشته بود
از جام بلند شدم رفتم سرویس کارای لازمو انجام دادم بعدش رفتم پایین صبحانه خوردم و یکم کتاب خوندم به ساعت که نگاه کردم دیدم ساعت دو عه ما ساعت هفت باید میرفتیم واسه همین وقت داشتم
رفتم ساز زدم و دیگه از بیکاری نشستم فیلم دیدم که دیدم ساعت چهار شده هنوزم خیلی مونده بود واسه همین تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم
.
.
.
از حموم اومدم بیرون موهامو خشک کردم و صافش کردم بعد دیدم ساعت پنج و ده دیقس
واسه همین ارایشم کردم و چون وقت داشتم رفتم سالاد درست کنم
.
.
درست کردم و تموم شد که ساعت شیش شد چون دیگه کاری نداشتم فقط نشستم
.
.
.
ساعت ده دیقه به هفت بود که کوک زنگ زد برم پایین
کوک : سلام بیب چطوری
ات : خوبم مرسی تو خوبی
کوک : اره منم خوبم
راه بیوفتیم؟
ات : اره
کوک : باشه
.
.
.
بعد از نیم ساعت رسیدیم و رفتیم تو سالن وقتی رفتیم تو دیدم هیچکس نیست و ما دقیقا ردیف اخر صندلیه ۱۵ و ۱۶ بودیم
ات : چرا هیچکس نیست
کوک : نمیدونم
شاید کسی بغیر از ما بلیت نگرفته
فلش بک روز قبل
صبح ساعت شیش بیدار شدم رفتم سرویس صبحانه خوردم بعد راه افتادم تا برم با دوستم همچیز رو اوکی کنم
خب قضیه ازین قراره من میخوام یجای خلوت از ات خواستگاری کنم واسه ی همین تصمیم گرفتم ببرمش سینما ولی قبلش همه ی بلیت های اونجا رو بخرم
الانم دارم میرم پیش رفیقم چون اون مدیر اون پاساژ بود و قبول کرد که همه بلیت هارو من بگیرم .
و بلیت فیلمی رو گرفتم که میدونم ات ازش خوشش نمیاد
چون میخوام حواسش زیاد به فیلم نباشه
پایان فلش بک
.
.
.
ات : اها
نیم ساعت از فیلم گذشته بود و ات همونجوری که پیش بینی کرده بودم از فیلم خوشش نیومده بود
و هی داشت گوشیشو چک میکرد
منم برای اینکه شروع کنم دستشو گرفتم
کوک : میشه راجب یچیزی باهم حرف بزنیم
ات : اره
چیزی شده
کوک : اوهوم
میشه یه لحظه گوشیتو کنار بذاری
ات : باشه خب چی شده
که کوک یهو جلوی پای ات زانو میزنه
ات : چیکار میکنی(تعجب)
کوک : میشه برای همیشه مال من بشی
ویو ات
خیلی تعجب کرده بودم نمیدونستم چی بگم ولی خوشحالم بودم
ات : اوهوم(با لبخند)
و کوک حلقه رو دست ات میکنه و شروع میکنه به بوسیدن ات
بعد از پنج دیقه ازهم جدا میشن
کوک : خیلی دوست دارم
ات : منم دوست دارم
و میرن خونه و .... اره
.
.
.
الان سه سال از اون لحظه میگذره و کوک و ات خوشبخت شدن
تازه یه دختر سه ساله ام به اسم نیکی دارن 🐴✨
لطفا حمایت 🤓💗
و بعد از ده دیقه ازهم جدا میشن
و میرن باهم فیلم ببینم
.
.
.
دو روز بعد (میدونم خیلی رندوم بود 💔)
ویو ات
امروز قرار بود با کوک بریم سینما صبح که بیدار شدم کوک کنارم چون با دوستش بیرون قرار گذاشته بود
از جام بلند شدم رفتم سرویس کارای لازمو انجام دادم بعدش رفتم پایین صبحانه خوردم و یکم کتاب خوندم به ساعت که نگاه کردم دیدم ساعت دو عه ما ساعت هفت باید میرفتیم واسه همین وقت داشتم
رفتم ساز زدم و دیگه از بیکاری نشستم فیلم دیدم که دیدم ساعت چهار شده هنوزم خیلی مونده بود واسه همین تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم
.
.
.
از حموم اومدم بیرون موهامو خشک کردم و صافش کردم بعد دیدم ساعت پنج و ده دیقس
واسه همین ارایشم کردم و چون وقت داشتم رفتم سالاد درست کنم
.
.
درست کردم و تموم شد که ساعت شیش شد چون دیگه کاری نداشتم فقط نشستم
.
.
.
ساعت ده دیقه به هفت بود که کوک زنگ زد برم پایین
کوک : سلام بیب چطوری
ات : خوبم مرسی تو خوبی
کوک : اره منم خوبم
راه بیوفتیم؟
ات : اره
کوک : باشه
.
.
.
بعد از نیم ساعت رسیدیم و رفتیم تو سالن وقتی رفتیم تو دیدم هیچکس نیست و ما دقیقا ردیف اخر صندلیه ۱۵ و ۱۶ بودیم
ات : چرا هیچکس نیست
کوک : نمیدونم
شاید کسی بغیر از ما بلیت نگرفته
فلش بک روز قبل
صبح ساعت شیش بیدار شدم رفتم سرویس صبحانه خوردم بعد راه افتادم تا برم با دوستم همچیز رو اوکی کنم
خب قضیه ازین قراره من میخوام یجای خلوت از ات خواستگاری کنم واسه ی همین تصمیم گرفتم ببرمش سینما ولی قبلش همه ی بلیت های اونجا رو بخرم
الانم دارم میرم پیش رفیقم چون اون مدیر اون پاساژ بود و قبول کرد که همه بلیت هارو من بگیرم .
و بلیت فیلمی رو گرفتم که میدونم ات ازش خوشش نمیاد
چون میخوام حواسش زیاد به فیلم نباشه
پایان فلش بک
.
.
.
ات : اها
نیم ساعت از فیلم گذشته بود و ات همونجوری که پیش بینی کرده بودم از فیلم خوشش نیومده بود
و هی داشت گوشیشو چک میکرد
منم برای اینکه شروع کنم دستشو گرفتم
کوک : میشه راجب یچیزی باهم حرف بزنیم
ات : اره
چیزی شده
کوک : اوهوم
میشه یه لحظه گوشیتو کنار بذاری
ات : باشه خب چی شده
که کوک یهو جلوی پای ات زانو میزنه
ات : چیکار میکنی(تعجب)
کوک : میشه برای همیشه مال من بشی
ویو ات
خیلی تعجب کرده بودم نمیدونستم چی بگم ولی خوشحالم بودم
ات : اوهوم(با لبخند)
و کوک حلقه رو دست ات میکنه و شروع میکنه به بوسیدن ات
بعد از پنج دیقه ازهم جدا میشن
کوک : خیلی دوست دارم
ات : منم دوست دارم
و میرن خونه و .... اره
.
.
.
الان سه سال از اون لحظه میگذره و کوک و ات خوشبخت شدن
تازه یه دختر سه ساله ام به اسم نیکی دارن 🐴✨
لطفا حمایت 🤓💗
۶.۷k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.