بیمارستان مرگ (part8)
یهو یکی پشت سرم دیدم اوم کیم سوکجین بود داشت میآمد سمتم منم میرفتم عقب تا این که رسیدیم به خورده اینه ها یکی از اون تیکه رفته بود توی شکمم ولی هیچی نمیگفت
ات : کیم سوکجین من دوستات را پیدا کردم بیا بریم
کیم سوکجین : راست میگی کجان
ات : بیا بریم رفتیم طبقه اول وقتی اومد پایین همه اومده بودن همشون هما بغل کردن و خوشحال بودم دیگه ساعت ۵صبح بود باید میرفتم
یونگی: وایی بچه ها یه بوی خوبی میاد
همه به جز ات : چه بویی
یونگی : بوی خون
ات : شت فکر کنم فهمیدن من با تمام سرعتم از اونا دور شدم
جیمین : ات چرا دستت را گرفتی رو شکت
ات : ها ..هی .. هیچی دلم درد میکنه
جیمین : اوکی حالا چرا لکنت گرفتی
ات : ن . نه من نه من عادی حرف میزنم
جیمین : باشه
ویو ات
داشتم ازشون دور میشدم که با صدای یونگی وایسادم
یونگی : ات داری کجا میری
ات : چی من دارم میرم مدارکی که پیدا کردم را بردارم الان میام
یونگی : اوکی
از اونا دور شدم خیلی شکمم درد میکرد دستم را برداشتم خیلی خون ریزی داشتم رفتم ببینم باندی چیزی پیدا میکنم
خیلی وقتی که از اونا دور شدن ساعتم را نگاه کردم ساعت ۶ بود
از زبان نویسند
اعضا نگران ات شده بودند چون یک ساعته رفته د برنگشته
یونگی : میگم ات مشکوک نمیزد
همهگی : چرا
کوک : بچه ها اینجا را قطره خون ادامه هم داره بیاد بریم دنبالش رفتیم دنبال قطرات خون دیدم تمام شد همهمون داشتیم دنبال صاحب اون خون میگشتیم که جیمین یکی را دید که به ستون تکیه داده و دستش را شکمشه اعضا صدا کرد رفتن جلو تر اون ات بود که بیهوش شده بود جیمین ات را بغل کرد و بلندش کرد و بردش یه جا روی یکی از تخت های یکی از اتاق ها ( نکته : ات به خاطر خون ریزی زیاد بیهوش شده اوکی)
هممون نگرانش بودیم نمیدانستیم چیکار کنیم
نامجون : برید کنار بذارید یه ورد بخوانم ببینم حالش خوب میشه
جیمین : ترو خدا بدو
که ......بیا پایین
بیا
خوبه هیچی برو خونتون بای
این داستان ادامه دارد
ات : کیم سوکجین من دوستات را پیدا کردم بیا بریم
کیم سوکجین : راست میگی کجان
ات : بیا بریم رفتیم طبقه اول وقتی اومد پایین همه اومده بودن همشون هما بغل کردن و خوشحال بودم دیگه ساعت ۵صبح بود باید میرفتم
یونگی: وایی بچه ها یه بوی خوبی میاد
همه به جز ات : چه بویی
یونگی : بوی خون
ات : شت فکر کنم فهمیدن من با تمام سرعتم از اونا دور شدم
جیمین : ات چرا دستت را گرفتی رو شکت
ات : ها ..هی .. هیچی دلم درد میکنه
جیمین : اوکی حالا چرا لکنت گرفتی
ات : ن . نه من نه من عادی حرف میزنم
جیمین : باشه
ویو ات
داشتم ازشون دور میشدم که با صدای یونگی وایسادم
یونگی : ات داری کجا میری
ات : چی من دارم میرم مدارکی که پیدا کردم را بردارم الان میام
یونگی : اوکی
از اونا دور شدم خیلی شکمم درد میکرد دستم را برداشتم خیلی خون ریزی داشتم رفتم ببینم باندی چیزی پیدا میکنم
خیلی وقتی که از اونا دور شدن ساعتم را نگاه کردم ساعت ۶ بود
از زبان نویسند
اعضا نگران ات شده بودند چون یک ساعته رفته د برنگشته
یونگی : میگم ات مشکوک نمیزد
همهگی : چرا
کوک : بچه ها اینجا را قطره خون ادامه هم داره بیاد بریم دنبالش رفتیم دنبال قطرات خون دیدم تمام شد همهمون داشتیم دنبال صاحب اون خون میگشتیم که جیمین یکی را دید که به ستون تکیه داده و دستش را شکمشه اعضا صدا کرد رفتن جلو تر اون ات بود که بیهوش شده بود جیمین ات را بغل کرد و بلندش کرد و بردش یه جا روی یکی از تخت های یکی از اتاق ها ( نکته : ات به خاطر خون ریزی زیاد بیهوش شده اوکی)
هممون نگرانش بودیم نمیدانستیم چیکار کنیم
نامجون : برید کنار بذارید یه ورد بخوانم ببینم حالش خوب میشه
جیمین : ترو خدا بدو
که ......بیا پایین
بیا
خوبه هیچی برو خونتون بای
این داستان ادامه دارد
۲.۹k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.