pawn/پارت ۴۱
چند روز بعد...
از زبان ا/ت:
یوجین بهم گفت که از طریق دوستش یه کار پیدا کرده و پیشنهادشو به من داد... دیگه چند سال لجبازی در حق خودم و اطرافیان کافی بود! میخواستم مستقل باشم و برای خودم کار کنم... منم از همون دوران دبیرستان برای خودم اهدافی داشتم ولی از نبود تهیونگ تمام شبانه روز رو درگیر احساساتم بودم و نمیتونستم روی کار دیگه ای تمرکز کنم... اما حالا که تهیونگ رو در کنارم دارم بهتر از هر زمانی میتونم به کارم بپردازم و پیشرفت کنم... برای همین به شرکتی که یوجین آدرسش رو گرفته بود رفتم تا مصاحبه کاری انجام بدم... وقتی وارد شرکت شدم همه چیز منظم و بی نقص به چشم میومد... تمام کارمندا مشغول به کار بودن و کسی رو نمیشد دید که وقت تلف کنه...
با آسانسور به طبقه چهارم رفتم... چون اتاق رییس شرکت اونجا بود... از آسانسور بیرون اومدم... به سمت میز بزرگی که خانومی پشتش نشسته بود رفتم...
-سلام... روزتون بخیر... من برای دیدن رییس اومدم
منشی: سلام... شما باید خانوم چویی ا/ت باشید... درسته؟
-بله
منشی: رییس منتظر شما هستن... بفرمایید...
به سمت اتاق رییس رفتم... در زدم و وارد شدم... جوانی بود حدودا ۳۰ ساله... بسیار رسمی و مودبانه با من صحبت کرد... و ازم خواست که بشینم...
از زبان ووک:
با سویول از قبل صحبت کردم و به من گفت که نباید دوست بودنمون رو افشا کنم... فقط قرار بود این دختر رو توی شرکتم بپذیرم... همونطور که سویول گفته بود دختر زیبایی بود! ... وقتی که ازش سوالاتی در مورد رشته و تحصیلاتش میپرسیدم به قدر کافی و به طوری که منو قانع کنه جواب میداد... از اونجاییکه آمریکا زندگی کرده بود تسلطش به زبان انگلیسی هم عالی بود و این خیلی برام مفید بود... نه فقط به خاطر سفارش سویول، بلکه به این خاطر که موقع سنجیدنش دیدم ملاک های خوبی داره قبول کردم استخدامش کنم... و بهش گفتم از فردا میتونه کارش رو شروع کنه...
از زبان ا/ت:
آقای هو ووک قبول کرد که منو استخدام کنه و این باعث شد سر از پا نشناسم.... از شرکت بیرون اومدم... به اولین کسیکه باید زنگ میزدم و خبر رو بهش میدادم تهیونگ بود...
از زبان تهیونگ:
پیش پزشکم بودم... اوما همراهم بود و اصرار داشت که شخصا وضعیتمو از زبون دکتر بشنوه... چون احساس میکرد واقعیت رو بهش نمیگم... من و اوما منتظر بودیم تا بعد از مریض بعدی وارد اتاق پزشک بشیم... گوشیم زنگ خورد... از جیبم بیرون آوردم و نگاهش کردم... ا/ت بود... اوما بهم نگاهی انداخت... در پاسخ به نگاه پرسشگرانه ی اوما گفتم: الان برمیگردم...
بیرون اومدم و گوشیمو جواب دادم...
-الو... چاگیا
ا/ت: تهیونگا... یه خبر خوب برات دارم... موفق شدم اون شغلو بگیرم...
صداش پر از شادی بود... با اشتیاق صحبت میکرد... از صدای شادابش که مثل نوای گیتار میموند سرخوش شدم...
از زبان ا/ت:
یوجین بهم گفت که از طریق دوستش یه کار پیدا کرده و پیشنهادشو به من داد... دیگه چند سال لجبازی در حق خودم و اطرافیان کافی بود! میخواستم مستقل باشم و برای خودم کار کنم... منم از همون دوران دبیرستان برای خودم اهدافی داشتم ولی از نبود تهیونگ تمام شبانه روز رو درگیر احساساتم بودم و نمیتونستم روی کار دیگه ای تمرکز کنم... اما حالا که تهیونگ رو در کنارم دارم بهتر از هر زمانی میتونم به کارم بپردازم و پیشرفت کنم... برای همین به شرکتی که یوجین آدرسش رو گرفته بود رفتم تا مصاحبه کاری انجام بدم... وقتی وارد شرکت شدم همه چیز منظم و بی نقص به چشم میومد... تمام کارمندا مشغول به کار بودن و کسی رو نمیشد دید که وقت تلف کنه...
با آسانسور به طبقه چهارم رفتم... چون اتاق رییس شرکت اونجا بود... از آسانسور بیرون اومدم... به سمت میز بزرگی که خانومی پشتش نشسته بود رفتم...
-سلام... روزتون بخیر... من برای دیدن رییس اومدم
منشی: سلام... شما باید خانوم چویی ا/ت باشید... درسته؟
-بله
منشی: رییس منتظر شما هستن... بفرمایید...
به سمت اتاق رییس رفتم... در زدم و وارد شدم... جوانی بود حدودا ۳۰ ساله... بسیار رسمی و مودبانه با من صحبت کرد... و ازم خواست که بشینم...
از زبان ووک:
با سویول از قبل صحبت کردم و به من گفت که نباید دوست بودنمون رو افشا کنم... فقط قرار بود این دختر رو توی شرکتم بپذیرم... همونطور که سویول گفته بود دختر زیبایی بود! ... وقتی که ازش سوالاتی در مورد رشته و تحصیلاتش میپرسیدم به قدر کافی و به طوری که منو قانع کنه جواب میداد... از اونجاییکه آمریکا زندگی کرده بود تسلطش به زبان انگلیسی هم عالی بود و این خیلی برام مفید بود... نه فقط به خاطر سفارش سویول، بلکه به این خاطر که موقع سنجیدنش دیدم ملاک های خوبی داره قبول کردم استخدامش کنم... و بهش گفتم از فردا میتونه کارش رو شروع کنه...
از زبان ا/ت:
آقای هو ووک قبول کرد که منو استخدام کنه و این باعث شد سر از پا نشناسم.... از شرکت بیرون اومدم... به اولین کسیکه باید زنگ میزدم و خبر رو بهش میدادم تهیونگ بود...
از زبان تهیونگ:
پیش پزشکم بودم... اوما همراهم بود و اصرار داشت که شخصا وضعیتمو از زبون دکتر بشنوه... چون احساس میکرد واقعیت رو بهش نمیگم... من و اوما منتظر بودیم تا بعد از مریض بعدی وارد اتاق پزشک بشیم... گوشیم زنگ خورد... از جیبم بیرون آوردم و نگاهش کردم... ا/ت بود... اوما بهم نگاهی انداخت... در پاسخ به نگاه پرسشگرانه ی اوما گفتم: الان برمیگردم...
بیرون اومدم و گوشیمو جواب دادم...
-الو... چاگیا
ا/ت: تهیونگا... یه خبر خوب برات دارم... موفق شدم اون شغلو بگیرم...
صداش پر از شادی بود... با اشتیاق صحبت میکرد... از صدای شادابش که مثل نوای گیتار میموند سرخوش شدم...
۱۵.۰k
۱۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.