عشقتصادفی

#عشق_تصادفی
p.19
من غذا رو از دستش گرفتم و نشستم رو کابینت و شروع کردم به خوردن غذا که یه هو در باز شد و ارباب کوک اومد داخل تا دیدمش خوشحال شدم و بی اختیار دویدم سمتش اون با لبخند گفت:سلام 
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:میتونی بدون کمک راه بری ؟
ا‌.ت:اره اما هنوز سخته 
کوک:بعد این که غذات رو خوردی بیا دفتر من 
ا.ت:چشم 
از اتاق رفت و من برگشتم به سمت کابینت و نشستم روش و به غذا خوردن ادامه دادم غذام تموم شد و رفت به سمت بیرون در رو باز کردم و رفتم بیرون دیگه اون خدمتکار ها داخل سالن اصلی نبودن از یه دختر که رو مبل نشسته بود 
ا.ت:ببخشید دفتر ارباب کوک کجاست؟؟
دختر:تو همونی که زندگی من رو خراب کرد؟؟؟اره همونی خودشی 
ا.ت:چی داری میگی منظورت چیه 
دختر:که منظورم رو متوجه نمیشی(با بغض و داد)
از این حرفا احساس کردم این همون زن ارباب کوک 
ا.ت:من کاری با زندگی تو ندارم 
یوری:از وقتی تو اومدی اینطوری شد (با داد)
ا.ت:اگه مشکل منم میتونی به شوهرت بگی که من از اینجا برم 
یوری:خودت چرا بهش نمیگی 
ا.ت:من بهش گفتم من گفتم گفت نباید از اینجا بری 
که همون لحظه کوک اومد و یوری سرش رو برگردوند و رفت 
کوک:ا.ت بیا این دیوانه رو ولش کن 
ا.ت:ولی اون ز 
نذاشت حرفم رو کامل کنم و گفت 
کوک:زن من بود الان دیگه نیست بیا دنبالم 
رفت دنبالش که رسیدیم به یه در در رو باز کرد و وارد دفتر شدیم نشست روی مبل 
کوک:بیا بشین 
من هم رفتم نشستم و گفت:میخوام در مورد حرف های اون روزت با هم حرف بزنیم 
ا.ت:من حرفی برای گفتن ندارم 
کوک:اگر بفهمم منظورت چی بوده یه کاری میکنم که خیلی خوشحالت میکنه 
ا.ت:اول بگو چیه که ببینم ارزش رازم رو داره یا نه 
کوک:میزارم ……..
___________________
___________________
ببینم نکنه نمی‌خوای لایک کنی ؟؟؟
دیدگاه ها (۲)

#فلیکس_تولدت_مبارک

#عشق_تصادفی p.19کوک:میزارم بری دانشگاها.ت:دانشگاه؟(با نیشخند...

بزارم یا نزارم

نظرتون چیه ؟؟؟

⁴³کوکبرگشتم به بخش کار خودم و تو دفترم نشستم ده دقیقه بعدتق ...

⁴⁴کوک: چرا نگفتی میخوای بیای؟ ا/ت: جونگکوک کوک: جانم چیزی شد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط