*ات*
*ات*
دوتا انگشت سرباز مین رو گرفته بودم و منو میبرد یه جایی
ات : سرباز مین
یونگی : جانم؟
ات : اوایل که چشمم بهتون خورد نگاه خیلی سرد و عصبی داشتین و اخلاقتونم همینطور بود. ولی الان نگاهتون سرد و عصبی میاد ولی اخلاقتون خیلی خوبه. خیلی دوستون دارم
یونگی : بقیه هم فکر میکنن همون هستم. ولی این روی منو فقد بچه های کوچیک میبینن
ات : بچه هارو دوست دارین؟
یونگی : اوهوم عاشقشونم
ات : یعنی اگه بزرگ بشم دیگه دوسم ندارین؟
یونگی : چرا همچین فکری میکنی؟ تمام بچه ها به یاد من میمونن هوسوک رو میبینی. اونم قبلا مثل تو و کوک و تهیونگ و جیمین بود. یه خدمتکار تو میلی. 8 سالش بود. تا وقتی میخواست عضو نیروی اموزشی بشه همیشه تمرینش میدادم
ات : هوممم. مگه هوسوک چند سالشه؟
یونگی : 18
ات : جااانننن 2 سال اختلاف سنی دارن با شما. اگه 8 سالشون باشن شما 10 سالتون بود چطور اموزشش میدادین
یونگی: خب..میتونم بگم که من و اون و جین و یه نفر دیگه به ااسم کیم نامجون رفیق بودیم داخل میلی کار میکردیم به عنوان حدمتکار
ات : مثل من و کوک و تهیونگ و جیمین
یونگی : اینطوره. من و جین همسن و سال هم بودیم و نامجون و هوسوک 8 ساله بودن. اون موقع داداش بزرگم مواظبمون بود. و از اونجایی که من کپی اخلاقت بودم...
ات : بقیه رو مثل من با لگد و مشت میزدین
یونگی : اوهوم.
ات : وایی فوق العادس
یونگی : همیشه بهشون یاد میدادم چطور از خودشون دفاع کنن. تا اینکه....
ات : تا اینکه چی؟
یونگی : خبر مرگ برادرم رسید به دست ایاف کثولو. اون قدری عصبی شدم که حوصله خودمو نداشتم چه برسه حوصله دوستامو داشته باشم. بعد 2 سال تصمیم گرفتم عضو نیروی اموزشی بشم. جین هم پشتمو گرف. نامجون و هوسوک هم از خداشون بود ولی واسه ثبت نام زیادی کوچیک بودن.
ات : متاسفم. ولی اشکالی نداره. من هم خانواده ندارم. ادما بزرگ بشن میتونن خانواده بسازن. نه؟
یونگی : اوهوم *لبخند*
دوتا انگشت سرباز مین رو گرفته بودم و منو میبرد یه جایی
ات : سرباز مین
یونگی : جانم؟
ات : اوایل که چشمم بهتون خورد نگاه خیلی سرد و عصبی داشتین و اخلاقتونم همینطور بود. ولی الان نگاهتون سرد و عصبی میاد ولی اخلاقتون خیلی خوبه. خیلی دوستون دارم
یونگی : بقیه هم فکر میکنن همون هستم. ولی این روی منو فقد بچه های کوچیک میبینن
ات : بچه هارو دوست دارین؟
یونگی : اوهوم عاشقشونم
ات : یعنی اگه بزرگ بشم دیگه دوسم ندارین؟
یونگی : چرا همچین فکری میکنی؟ تمام بچه ها به یاد من میمونن هوسوک رو میبینی. اونم قبلا مثل تو و کوک و تهیونگ و جیمین بود. یه خدمتکار تو میلی. 8 سالش بود. تا وقتی میخواست عضو نیروی اموزشی بشه همیشه تمرینش میدادم
ات : هوممم. مگه هوسوک چند سالشه؟
یونگی : 18
ات : جااانننن 2 سال اختلاف سنی دارن با شما. اگه 8 سالشون باشن شما 10 سالتون بود چطور اموزشش میدادین
یونگی: خب..میتونم بگم که من و اون و جین و یه نفر دیگه به ااسم کیم نامجون رفیق بودیم داخل میلی کار میکردیم به عنوان حدمتکار
ات : مثل من و کوک و تهیونگ و جیمین
یونگی : اینطوره. من و جین همسن و سال هم بودیم و نامجون و هوسوک 8 ساله بودن. اون موقع داداش بزرگم مواظبمون بود. و از اونجایی که من کپی اخلاقت بودم...
ات : بقیه رو مثل من با لگد و مشت میزدین
یونگی : اوهوم.
ات : وایی فوق العادس
یونگی : همیشه بهشون یاد میدادم چطور از خودشون دفاع کنن. تا اینکه....
ات : تا اینکه چی؟
یونگی : خبر مرگ برادرم رسید به دست ایاف کثولو. اون قدری عصبی شدم که حوصله خودمو نداشتم چه برسه حوصله دوستامو داشته باشم. بعد 2 سال تصمیم گرفتم عضو نیروی اموزشی بشم. جین هم پشتمو گرف. نامجون و هوسوک هم از خداشون بود ولی واسه ثبت نام زیادی کوچیک بودن.
ات : متاسفم. ولی اشکالی نداره. من هم خانواده ندارم. ادما بزرگ بشن میتونن خانواده بسازن. نه؟
یونگی : اوهوم *لبخند*
۵۸.۱k
۰۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.