من از دیرباز با اندیشه مرگ خو گرفته ام... مرگ بخشی از زند
من از دیرباز با اندیشه مرگ خو گرفتهام... مرگ بخشی از زندگی من شده است. هرگز سعی نکردهام آن را فراموش یا انکار کنم. اما وقتی آدمی مثل من بیدین و ایمان باشد، دیگر حرف زیادی درباره مرگ باقی نمیماند. باید این راز را گذاشت و رفت. گاهی با خود میگویم کاش به یقین میرسیدم، اما واقعن چه یقینی؟ نه قبل از مرگ و نه بعد از آن هیچ چیز نخواهیم فهمید. همه چیز به هیچ ختم میشود. هیچ چیز جز پوسیدگی مطلق و هیچ عاقبتی غیر از بوی ملایم نیستی در انتظارمان نیست. شاید وصیت کنم که جسدم را بسوزانند تا از این عاقبت در امان بمانم.
... بعضی وقتها بدون آنکه کمترین توهمی راجع به مرگ داشته باشم، درباره نحوه مردن فکر و خیال میکنم. گاهی فکر میکنم که هیچ چیز بهتر از یک مرگ ناگهانی نیست، مثل رفیقم ماکس اوب که در حال ورقبازی به دیار عدم شتافت. اما بیشتر وقتها ترجیح میدهم در آرامش و با هوش و حواس کامل بمیرم، تا وقت داشته باشم سراسر زندگیام را برای آخرین بار پیش چشم بیاورم.
... دلم میخواهد با این یقین بمیرم که دیگر بازگشتی در کار نخواهد بود. وقتی از من سؤال میکنند که چرا در سالهای اخیر کمتر سفر میکنم و دیگر جز بسیار به ندرت به اروپا نمیروم، جواب میدهم: ”از ترس مردن“ آنها میگویند که مرگ در هر جایی ممکن است یخه آدم را بگیرد. در جوابشان میگویم: ”من از نفس مردن هیچ وحشتی ندارم. شاید باور نکنید، اما واقعن مردن برایم اهمیتی ندارد. از مردن در آوارگی و غربت است که میترسم.“ مرگی که در اتاق هتل، وسط چمدانهای بازمانده و کاغذهای به هم ریخته، آدم را غافلگیر کند، به نظرم مرگ سخت و بیرحمانهایست.
آخرین حسرتم این است که نمیدانم پس از من چه پیش میآید. دور افتادن از این دنیای پرتلاطم، مثل ناتمام گذاشتن یک سریال پرحادثه است. گمان میکنم در گذشته که سیر تحولات دنیا کندتر بود، کنجکاوی مردم هم دربارهی دنیای بعد از مرگشان کمتر بود. باید اعتراف کنم که یک آرزو را با خود به گور میبرم: خیلی دلم میخواهد وقتی که از دنیا رفتم، هر ده سال یک بار از میان مردهها بیرون بیایم، خودم را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفری که از رسانههای جمعی دارم، چند روزنامه بخرم. این آخرین آرزوی من است: روزنامهها را زیر بغل میزنم، بعد کورمال کورمال به قبرستان برمیگردم و از فجایع این جهان باخبر میشوم و سپس با خاطری آسوده در بستر امن گور خود دوباره به خواب میروم.
#با_آخرین_نفسهایم
#لوئیس_بونوئل
ترجمه علی امینی نجفی
... بعضی وقتها بدون آنکه کمترین توهمی راجع به مرگ داشته باشم، درباره نحوه مردن فکر و خیال میکنم. گاهی فکر میکنم که هیچ چیز بهتر از یک مرگ ناگهانی نیست، مثل رفیقم ماکس اوب که در حال ورقبازی به دیار عدم شتافت. اما بیشتر وقتها ترجیح میدهم در آرامش و با هوش و حواس کامل بمیرم، تا وقت داشته باشم سراسر زندگیام را برای آخرین بار پیش چشم بیاورم.
... دلم میخواهد با این یقین بمیرم که دیگر بازگشتی در کار نخواهد بود. وقتی از من سؤال میکنند که چرا در سالهای اخیر کمتر سفر میکنم و دیگر جز بسیار به ندرت به اروپا نمیروم، جواب میدهم: ”از ترس مردن“ آنها میگویند که مرگ در هر جایی ممکن است یخه آدم را بگیرد. در جوابشان میگویم: ”من از نفس مردن هیچ وحشتی ندارم. شاید باور نکنید، اما واقعن مردن برایم اهمیتی ندارد. از مردن در آوارگی و غربت است که میترسم.“ مرگی که در اتاق هتل، وسط چمدانهای بازمانده و کاغذهای به هم ریخته، آدم را غافلگیر کند، به نظرم مرگ سخت و بیرحمانهایست.
آخرین حسرتم این است که نمیدانم پس از من چه پیش میآید. دور افتادن از این دنیای پرتلاطم، مثل ناتمام گذاشتن یک سریال پرحادثه است. گمان میکنم در گذشته که سیر تحولات دنیا کندتر بود، کنجکاوی مردم هم دربارهی دنیای بعد از مرگشان کمتر بود. باید اعتراف کنم که یک آرزو را با خود به گور میبرم: خیلی دلم میخواهد وقتی که از دنیا رفتم، هر ده سال یک بار از میان مردهها بیرون بیایم، خودم را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفری که از رسانههای جمعی دارم، چند روزنامه بخرم. این آخرین آرزوی من است: روزنامهها را زیر بغل میزنم، بعد کورمال کورمال به قبرستان برمیگردم و از فجایع این جهان باخبر میشوم و سپس با خاطری آسوده در بستر امن گور خود دوباره به خواب میروم.
#با_آخرین_نفسهایم
#لوئیس_بونوئل
ترجمه علی امینی نجفی
۱.۶k
۰۳ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.