فیک ران پارت دوم
سردر بدی بیدار شدم و دیدم لباسام خونی هستن و روی صندلی ام ولی دستام از پشت بسته شدن و یه آدم بلند قد بد دست های خونی و سیگار به دست به میز درون اتاق تکیه داده. کمی دقت کردم و بعد فهمیدم که اون《هایتانی ران》یکی از رؤسای بونتن هست. خیلی ترسیدم از ترس نفسم بالا نمیومد و چشام جایی رو نمیدید.وقتی دید به هوش اومدم سیگارش رو انداخت و پا کفش له کرد و با قدم های کوتاه ولی محکم به سمتم اومد. اومد سمتم صورتشو نزدیک کرد و...( نه خدایی فک کردی میزارم الان همو ببوسن تا جرت ندم که ولت نمیکنم😂)
با دقت صورتمو نگاه کرد و لبخند ملایم ولی خوف انگیزی زد و ازم فاصله گرفت و از جیبش جا سیگاری و فندکش رو درآورد و سیگاری دیگه دوشن کرد و شروع به بازجویی کرد...
ران:خب جاسوس کی هستی؟
ات:من جاسوس نیستم.
ران:اوه البته من داشتم فال گوش می ایستادم.
ات:....(واقعا نمیدونم چه باید بگم شاید باید اصل ماجرا رو بگم)
ران:خب...پس حرف نمیزنی...پس من میزنم. و مشتشو بالا برد و میخواست بزنه به صورتم که به حرف اومدم...
ات:م...من فقط میخواستم بدونم که پدرم چرا مرد.
ران:هان؟فکر کردی ما تو جلسه مون راجب پدر تو حرف میزنیم؟
ات:نه ول...ولی من چند وقته دارم اینکارو میکنم و جاسوس نیستم و فقط میخوام بدونم پدرم رو کی کشته. این حرفو با کمی داد گفت و همون لحطه اشکاش سرازیر شد. ران کمی خم شد تا هم سطح شن و بهش نگاه کرد و خندید.ات بهش نگاه و ران کامی از سیگارش گرفت و گفت...
ران:من میتونم کمکت کنم ولی یه شرطی داره...
ات:چه شرطی... هر هرچی باشه قبوله و با امید لبخند زد.
ران پوزخندی زد و گفت...
(شرمنده مرگ دارم باید ایجوری تموم کنم)
امیدوارم خوشتون بیاد و در ضمن من هر روز اگه شد(که سعی میکنم بشه)یک پارت میزارم😌
با دقت صورتمو نگاه کرد و لبخند ملایم ولی خوف انگیزی زد و ازم فاصله گرفت و از جیبش جا سیگاری و فندکش رو درآورد و سیگاری دیگه دوشن کرد و شروع به بازجویی کرد...
ران:خب جاسوس کی هستی؟
ات:من جاسوس نیستم.
ران:اوه البته من داشتم فال گوش می ایستادم.
ات:....(واقعا نمیدونم چه باید بگم شاید باید اصل ماجرا رو بگم)
ران:خب...پس حرف نمیزنی...پس من میزنم. و مشتشو بالا برد و میخواست بزنه به صورتم که به حرف اومدم...
ات:م...من فقط میخواستم بدونم که پدرم چرا مرد.
ران:هان؟فکر کردی ما تو جلسه مون راجب پدر تو حرف میزنیم؟
ات:نه ول...ولی من چند وقته دارم اینکارو میکنم و جاسوس نیستم و فقط میخوام بدونم پدرم رو کی کشته. این حرفو با کمی داد گفت و همون لحطه اشکاش سرازیر شد. ران کمی خم شد تا هم سطح شن و بهش نگاه کرد و خندید.ات بهش نگاه و ران کامی از سیگارش گرفت و گفت...
ران:من میتونم کمکت کنم ولی یه شرطی داره...
ات:چه شرطی... هر هرچی باشه قبوله و با امید لبخند زد.
ران پوزخندی زد و گفت...
(شرمنده مرگ دارم باید ایجوری تموم کنم)
امیدوارم خوشتون بیاد و در ضمن من هر روز اگه شد(که سعی میکنم بشه)یک پارت میزارم😌
۴.۴k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.