فیک King of the Moon🧛🏻♂️🍷🩸پارت ⁷
راوی « دکتر و نگهبان ها تمام قصر رو گشتن اما نتونستن جین هی رو پیدا کنن...دیگه میدونستن اگه یونگی بیاد و ببینه جین هی نیست مرگشون حتمیه
جین هی « خسته و کوفته درختی رو پیدا کردم و به درخت تکیه دادم....اشکام سرازیر شده بود و حالم اصلا خوب نبود...احساس میکردم یه چیزی مثل یه داستان از جلو چشمام رد میشه....سوختن ماشین....گریه ها....این دختر چرا اینقدر شبیه منه؟ مثل بچه کوچیک ها پاهام رو توی بغلم جمع کردم و فقط اسم یه نفر رو صدا میزدم....یونگی!
شوگا « معامله به خوبی انجام شده بود و خوشحال بودم که زودتر از زمانی که به جین هی گفتم میتونم ببینمش...اما وقتی وارد قلعه شدم احساس عجیبی داشتم....دیگه بوی توت فرنگی ای که جین هی میداد رو حس نمیکردم....با تلپاتی وارد اتاقش شدم و با دیدن جای خالیش برای اولین بار در زندگیم احساس ترس کردم.....ای دختره ی احمق.....نکنه از قلعه رفتی بیرون....مطمئنم بودم چشمام قرمز شده و حسابی نگران جین هی بودم....رفتم اتاق دکتر ملون تا ببینم چه اتفاقی اوفتاده.....
دکتر ملون « دستم رو دور سرم گرفته بودم....چیکار کردی....چیکار کردی.....الان به امپراطور چی میخواهی بگی؟؟؟؟میخواهی بگی از ظهر تا حالا اون دختره توی جنگلیه که پر از گرگ و شغال و کلی خونآشام تبعید شده اس؟؟؟
شوگا « ت....تو...الان چی گفتی؟؟
دکتر ملون « با دیدن امپراطور رنگ از صورتم پرید....ام...امپراطور....م....ما...باور کنید از وقتی متوجه شدیم
شوگا « ساکت شووووو....( عصبی به طرف نگهبان رفتم و یقیه اش رو گرفتم....مگه بهت نگفتم چشم ازش برندارر)
دکتر ملون « سرورم خواهش میکنم آروم باشید.....الان باید بریم بیرون...ببینیم چه اتفاقی براشون اوفتاده
راوی « شوگا نفس عمیقی کشید و به اتاق جین هی...جین هی اونو یاد مادرش مینداخت...اونم مثل جین هی انسان بود و فکر از دست دادن جین هی حسابی اونو بهم ریخته بود.....هیچکس جرعت نمیکرد نزدیکش بشه چون خطرناک تر همیشه شده بود
جین هی « از شدت گریه و ترس به نفس نفس زدن اوفتاده بودم و بدنم یخ کرده بود....که دیدم سایه یه آدم رو به رو پدیدار شد....یعنی یونگیه؟ ....برای همین لبخندی زدم و زیر لب گفتم « یون یون بالاخره اومدی؟...... اما وقتی چشمای قرمزش رو دیدم رو از ترس به درخت چسبیدم.... اون.... اون چشما..... تو... تو...
راوی « سایه لبخندی ترسناک زد و با سرعتی باور نکردنی به جین هی نزدیک شد و یقیه اونو گرفت و بلندش کرد.... از اون طرف صحنه دیدار جین هی و یونگی دوباره برای جین هی تکرار شده بود و حافظه اش رو بدست اورد....
🙆🏻♀️🌚😂توی کف بعدش بمونید... فردا پارت هشت رو آپ میکنـمــ... یاح یاح یاح....
جین هی « خسته و کوفته درختی رو پیدا کردم و به درخت تکیه دادم....اشکام سرازیر شده بود و حالم اصلا خوب نبود...احساس میکردم یه چیزی مثل یه داستان از جلو چشمام رد میشه....سوختن ماشین....گریه ها....این دختر چرا اینقدر شبیه منه؟ مثل بچه کوچیک ها پاهام رو توی بغلم جمع کردم و فقط اسم یه نفر رو صدا میزدم....یونگی!
شوگا « معامله به خوبی انجام شده بود و خوشحال بودم که زودتر از زمانی که به جین هی گفتم میتونم ببینمش...اما وقتی وارد قلعه شدم احساس عجیبی داشتم....دیگه بوی توت فرنگی ای که جین هی میداد رو حس نمیکردم....با تلپاتی وارد اتاقش شدم و با دیدن جای خالیش برای اولین بار در زندگیم احساس ترس کردم.....ای دختره ی احمق.....نکنه از قلعه رفتی بیرون....مطمئنم بودم چشمام قرمز شده و حسابی نگران جین هی بودم....رفتم اتاق دکتر ملون تا ببینم چه اتفاقی اوفتاده.....
دکتر ملون « دستم رو دور سرم گرفته بودم....چیکار کردی....چیکار کردی.....الان به امپراطور چی میخواهی بگی؟؟؟؟میخواهی بگی از ظهر تا حالا اون دختره توی جنگلیه که پر از گرگ و شغال و کلی خونآشام تبعید شده اس؟؟؟
شوگا « ت....تو...الان چی گفتی؟؟
دکتر ملون « با دیدن امپراطور رنگ از صورتم پرید....ام...امپراطور....م....ما...باور کنید از وقتی متوجه شدیم
شوگا « ساکت شووووو....( عصبی به طرف نگهبان رفتم و یقیه اش رو گرفتم....مگه بهت نگفتم چشم ازش برندارر)
دکتر ملون « سرورم خواهش میکنم آروم باشید.....الان باید بریم بیرون...ببینیم چه اتفاقی براشون اوفتاده
راوی « شوگا نفس عمیقی کشید و به اتاق جین هی...جین هی اونو یاد مادرش مینداخت...اونم مثل جین هی انسان بود و فکر از دست دادن جین هی حسابی اونو بهم ریخته بود.....هیچکس جرعت نمیکرد نزدیکش بشه چون خطرناک تر همیشه شده بود
جین هی « از شدت گریه و ترس به نفس نفس زدن اوفتاده بودم و بدنم یخ کرده بود....که دیدم سایه یه آدم رو به رو پدیدار شد....یعنی یونگیه؟ ....برای همین لبخندی زدم و زیر لب گفتم « یون یون بالاخره اومدی؟...... اما وقتی چشمای قرمزش رو دیدم رو از ترس به درخت چسبیدم.... اون.... اون چشما..... تو... تو...
راوی « سایه لبخندی ترسناک زد و با سرعتی باور نکردنی به جین هی نزدیک شد و یقیه اونو گرفت و بلندش کرد.... از اون طرف صحنه دیدار جین هی و یونگی دوباره برای جین هی تکرار شده بود و حافظه اش رو بدست اورد....
🙆🏻♀️🌚😂توی کف بعدش بمونید... فردا پارت هشت رو آپ میکنـمــ... یاح یاح یاح....
۵۱.۷k
۱۱ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.