فیک( دنیای خیالی ) پارت ۲۲
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۲۲
ا.ت ویو
دم در وایستادم و برگشتم پسرا عقبم وایستاده بودن..گفتم
ا.ت: بعدی اینکه اینجا کارم تموم شد شمام میتونین از اینجا برین طبقه بالا ..شما دکتر و پیدا کنین منم جونگکوک و..
جیمین: فقط مواظب خودت باش...
ا.ت: شماهم.....
دستگیره درو فشار دادم ک باز شد...آروم قدم اول و برداشتم و داخل شدم.
خیلی روشن بود....چشمامو بستم چون بهش عادت نداشتم..شاید یه دقیقه ای چشمامو بستم ک کم کم تاریک شد..بازش کردم..رنگ اتاق تغییر کرده بود...قرمز و مشکی بود...
جلوم یه میز بزرگ غذا خوری بود...ک فقط دو صندلی داشت..رو یکی از صندلی ها یکی نشسته بود....صورتش پوشیده بود...
آهسته به سمت صندلی رفتم..و روش نشستم..جلوم پر از غذا های مختلف بود....خیلی دوس داشتم بخورمش..اما الان وقتش نیس...
به جلوم نگاه کردم....سرش پایین بود..و هيچ حرفی نمیزد تعجب کردم جونگکوک گفته بود ازم سؤال میکنه اما اينکه آروم تو جاش نشسته...
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم...دستمو دراز کردم تا رو شونش بزارم...ک محکم به دیوار خوردم....دیدم از جاش بلند شد منم با کمک دیوار بلند..شدم...داشت سمتم میومد منم عقب عقب میرفتم......
دستشو سمتم دراز کرد.....ک سرعتمو بیشتر کردم..با صدای ک تو گوشم پیچید گوشامو گرفتم و بلند جیغ زدم...صدا بلند یه دختر بود...اونقد بلند و ترسناک بود..ک داشت کرم میکرد....
چشمامو بسته بودم......خاستم بازش کنم...اما با چیزی ک دیدم دوباره بستمش.....
هانا و بورام...بود...با بدترین وضعیت.
همه ی اتفاقات بد ک واسم اتفاق افتاده بود و یادم ميومد...همه ی زندگیم...خاطره های بد ک همیشه سعیمو میکرد از ياد ببرمش...اما الان داره یادم میاد و باعث میشه دوباره اذیت بشم...
تا حد توانم جیغ میکشیدم...به امید اینکه اینم شبیه خواب های ک دیده بودم تمومی داشته باشه..
..
.
همش تموم شد....چشمامو باز کردم..تو جاش نشسته بود...از جام بلند شدم...و رفتم سمتش و بلند گفتم....
ا.ت: چرا همچون میکنی...
با اون صدا ترسناکش نمیدونم چی گفت...انگار گفت برم تا جام بشینم...
ا.ت: مث آدم حرف بزن...البته آدم نیستی..اما یجوری حرف بزن منم بیفهمم....
با دستش صندلی رو کشید اینور و بهش اشاره کرد ک بشینم...
روش نشستم ک دوباره برگشت توجاش....
میز میچرخید و غذا های روشم میچرخید...تا اینکه ایستاد....جلوم بشقاب گوشت اومده بود....کنار بشقاب و نگاه کردم....رو میز یچیزی نوشته شد...خوب نگاه کردم..نوشته بود....( چقد از اینجا میترسی)
آخه این چه سؤالیه...چقد از اینجا میترسی...به حدی ک نمیتونم با هیچ چیزی مقایسه کنم...
بلند گفتم: به حدی ک هيچکی فکرشو نمیتونه به حدی ک هيچ چيزی نیس ک بخام باهاش مقایسه کنم...
اون متن از رو میز پاک شد...دوباره میز چرخید دوباره اون بشقاب گوشت اومد...و کنارش نوشته بود...( اگه تو وضعیتی قرار میگرفتی...ک فقط یکی از دوستاتو میتونستی کمک کنی کدوم بود...( بورام، هانا)...)
این چه سؤالیه...خدایا خودت کمکم کن...الان چیبگم....هانا بورام..کدوم...
ا.ت: هردو..
یه صدای بلند شد فهمیدم اشتباه گفتم....
ا.ت:........بورام....
هانا متاسفم...
دوباره میز چرخید اینبار یه باطری آب جلوم اومد......
به آب نیاز داشتم....کنار باطری نوشته شد( اگه بیتونی فقط یکی رو از اینجا بیاری بیرون..اون کی بود...)
ا.ت: صبر کن این چه سؤالیه..من به همشون کمک میکنم..و ما باهم از اینجا میریم بیرون.....
دوباره صدا ترسناکش....
از جام بلند شدم و گفتم...
ا.ت: این مسخره بازیا چیه...تمومش کن....من میخام فقط از اینجا برم....هانا و بورام و ازم گرفتی...الان چی میخای..
اونم بلند...شد...
ک به یکباریه...همجا روشن شد....و بعدش ناپدید شدن...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
ا.ت ویو
دم در وایستادم و برگشتم پسرا عقبم وایستاده بودن..گفتم
ا.ت: بعدی اینکه اینجا کارم تموم شد شمام میتونین از اینجا برین طبقه بالا ..شما دکتر و پیدا کنین منم جونگکوک و..
جیمین: فقط مواظب خودت باش...
ا.ت: شماهم.....
دستگیره درو فشار دادم ک باز شد...آروم قدم اول و برداشتم و داخل شدم.
خیلی روشن بود....چشمامو بستم چون بهش عادت نداشتم..شاید یه دقیقه ای چشمامو بستم ک کم کم تاریک شد..بازش کردم..رنگ اتاق تغییر کرده بود...قرمز و مشکی بود...
جلوم یه میز بزرگ غذا خوری بود...ک فقط دو صندلی داشت..رو یکی از صندلی ها یکی نشسته بود....صورتش پوشیده بود...
آهسته به سمت صندلی رفتم..و روش نشستم..جلوم پر از غذا های مختلف بود....خیلی دوس داشتم بخورمش..اما الان وقتش نیس...
به جلوم نگاه کردم....سرش پایین بود..و هيچ حرفی نمیزد تعجب کردم جونگکوک گفته بود ازم سؤال میکنه اما اينکه آروم تو جاش نشسته...
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم...دستمو دراز کردم تا رو شونش بزارم...ک محکم به دیوار خوردم....دیدم از جاش بلند شد منم با کمک دیوار بلند..شدم...داشت سمتم میومد منم عقب عقب میرفتم......
دستشو سمتم دراز کرد.....ک سرعتمو بیشتر کردم..با صدای ک تو گوشم پیچید گوشامو گرفتم و بلند جیغ زدم...صدا بلند یه دختر بود...اونقد بلند و ترسناک بود..ک داشت کرم میکرد....
چشمامو بسته بودم......خاستم بازش کنم...اما با چیزی ک دیدم دوباره بستمش.....
هانا و بورام...بود...با بدترین وضعیت.
همه ی اتفاقات بد ک واسم اتفاق افتاده بود و یادم ميومد...همه ی زندگیم...خاطره های بد ک همیشه سعیمو میکرد از ياد ببرمش...اما الان داره یادم میاد و باعث میشه دوباره اذیت بشم...
تا حد توانم جیغ میکشیدم...به امید اینکه اینم شبیه خواب های ک دیده بودم تمومی داشته باشه..
..
.
همش تموم شد....چشمامو باز کردم..تو جاش نشسته بود...از جام بلند شدم...و رفتم سمتش و بلند گفتم....
ا.ت: چرا همچون میکنی...
با اون صدا ترسناکش نمیدونم چی گفت...انگار گفت برم تا جام بشینم...
ا.ت: مث آدم حرف بزن...البته آدم نیستی..اما یجوری حرف بزن منم بیفهمم....
با دستش صندلی رو کشید اینور و بهش اشاره کرد ک بشینم...
روش نشستم ک دوباره برگشت توجاش....
میز میچرخید و غذا های روشم میچرخید...تا اینکه ایستاد....جلوم بشقاب گوشت اومده بود....کنار بشقاب و نگاه کردم....رو میز یچیزی نوشته شد...خوب نگاه کردم..نوشته بود....( چقد از اینجا میترسی)
آخه این چه سؤالیه...چقد از اینجا میترسی...به حدی ک نمیتونم با هیچ چیزی مقایسه کنم...
بلند گفتم: به حدی ک هيچکی فکرشو نمیتونه به حدی ک هيچ چيزی نیس ک بخام باهاش مقایسه کنم...
اون متن از رو میز پاک شد...دوباره میز چرخید دوباره اون بشقاب گوشت اومد...و کنارش نوشته بود...( اگه تو وضعیتی قرار میگرفتی...ک فقط یکی از دوستاتو میتونستی کمک کنی کدوم بود...( بورام، هانا)...)
این چه سؤالیه...خدایا خودت کمکم کن...الان چیبگم....هانا بورام..کدوم...
ا.ت: هردو..
یه صدای بلند شد فهمیدم اشتباه گفتم....
ا.ت:........بورام....
هانا متاسفم...
دوباره میز چرخید اینبار یه باطری آب جلوم اومد......
به آب نیاز داشتم....کنار باطری نوشته شد( اگه بیتونی فقط یکی رو از اینجا بیاری بیرون..اون کی بود...)
ا.ت: صبر کن این چه سؤالیه..من به همشون کمک میکنم..و ما باهم از اینجا میریم بیرون.....
دوباره صدا ترسناکش....
از جام بلند شدم و گفتم...
ا.ت: این مسخره بازیا چیه...تمومش کن....من میخام فقط از اینجا برم....هانا و بورام و ازم گرفتی...الان چی میخای..
اونم بلند...شد...
ک به یکباریه...همجا روشن شد....و بعدش ناپدید شدن...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
۱۷.۲k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.