Part 40
Part 40
تهیونگ از کلوپ رفت بیرون ات رو خیلی آروم گذاشت رویه صندلی ماشین و کمربندش رو بست دروقت بستنه کمربنده تهیونگ نگاهش رفت سمته صورته ات
تو خواب خیلی نازی بود
تهیونگ با خودش خیلی آروم زمزمه کرد
تهیونگ : داری چیو ازم مخفی میکنی
_________________________
تهیونگ کناره ات رویه تخت نشسته بود ات غرق در خواب و تهیونگ غرق در افکارش که چرا امروز رفتاره ات عجیب بود
تهیونگ کناره ات دراز کشید و ات رو تویه بغلش گرفت
ات خودش رو تو بغل تهیونگ عینه یه بچه جا کرد و سرش رو تو گردنش فروع کرد تهیونگ درحال نوازش کردنه موهای ات خوابش برد
__________________
تهیونگ با نوری که به چشمانش میخورد بیدار شد با نبود ات رویه تخت مواجه شد
تهیونگ خوابالو زمزمه کرد
تهیونگ : باز کجا رفتی
ات تویه آشپزخونه بود صبحانه رو حاضر کرده بود همه سره میز نشستن بودن بجز تهیونگ ات تویه آشپزخونه مشغول درست کردن آب میوه بود کلا هواسش نبود فکرش درگیر بود دیگه باید به تهیونگ میگفت
دلش از تهیونگ خیلی شکسته بود باید بهش میگفت
با دستی که دوره کمرش حلقه شد مور مورش شد و بدنش لرزید
تهیونگ دستاشو محکم تر رویه کمره تو حلقه کرد و سر اش رو نزدیک گردنه ات کرد
تهیونگ : صبح عشقه زیبام بخیر
ات : صبح توهم بخیر
تهیونگ که متوجه دلخوری ات شده بود گفت
تهیونگ : چیکار کردم که ازم دلخوری
ات آب میوه ها رو برداشت و از تهیونگ دور شد
ات : هیچ کاری نکردی عشقم بیا بریم صبحانه بخوریم
تهیونگ از این کاره ات عصبی شد و دنبالش راه افتاد
ات آب میوه ها رو گذاشت و خودش نشست
تهیونگ هم عصبی رویه صندلی نشست
جونکوک : صبح توهم بخیر تهیونگ باز چرا از دنده چپ بیدار شدی
تهیونگ : صبحونت رو بخور
جونکوک : پوف چقدر هواش میشه
تهیونگ این دفعه عصبی گفت
تهیونگ : خفه خون بگیر
شوگا : کافیه مگه بچه ای که بهس میکنید
همه ساکت شدن شوگا نگاهش افتاد سمته ات
ات داشت با صبحانش بازی میکرد و هیچی نمیخورد
شوگا : ات چرا صبحانه نمیخوری
ات : دلم نمیخواد
شوگا : نکنه مریض شدی
ات : نه مریض نیستم خیلی ممنونم که به فکرمی
تهیونگ داشت به اونا با عصبانیت نگاه میکرد
با پوزخندی گفت
تهیونگ : عجب محبتی دارید به همدیگه
ات : به فکر همدیگه بودن چیزه خوبیه
تهیونگ : خوبه پس ادامه بدین
ات : تهیونگ بس کن
تهیونگ با عصبانیت گفت
تهیونگ : تو باید بس کنی تو این چند روز چت شده
جونکوک : آروم باشید دعوای زوجی تون رو بزارید برای یه روزه دیگه
ات : من
ات تا خواست چیزی بگه با صدای زنگ در حرفش قط شد
جونکوک : یعنی کیه
جیمین : من میریم باز میکنم
جیمین بلند شد رفت
تهیونگ : می شنویم
ات : من
جیمین با بدو اومد و گفت
جیمین : ببینید کی اومده
جانگ می : سلام بچه ها
همه با دیدن اون فرد از سره میز بلند شدن بجز ات .......
تهیونگ از کلوپ رفت بیرون ات رو خیلی آروم گذاشت رویه صندلی ماشین و کمربندش رو بست دروقت بستنه کمربنده تهیونگ نگاهش رفت سمته صورته ات
تو خواب خیلی نازی بود
تهیونگ با خودش خیلی آروم زمزمه کرد
تهیونگ : داری چیو ازم مخفی میکنی
_________________________
تهیونگ کناره ات رویه تخت نشسته بود ات غرق در خواب و تهیونگ غرق در افکارش که چرا امروز رفتاره ات عجیب بود
تهیونگ کناره ات دراز کشید و ات رو تویه بغلش گرفت
ات خودش رو تو بغل تهیونگ عینه یه بچه جا کرد و سرش رو تو گردنش فروع کرد تهیونگ درحال نوازش کردنه موهای ات خوابش برد
__________________
تهیونگ با نوری که به چشمانش میخورد بیدار شد با نبود ات رویه تخت مواجه شد
تهیونگ خوابالو زمزمه کرد
تهیونگ : باز کجا رفتی
ات تویه آشپزخونه بود صبحانه رو حاضر کرده بود همه سره میز نشستن بودن بجز تهیونگ ات تویه آشپزخونه مشغول درست کردن آب میوه بود کلا هواسش نبود فکرش درگیر بود دیگه باید به تهیونگ میگفت
دلش از تهیونگ خیلی شکسته بود باید بهش میگفت
با دستی که دوره کمرش حلقه شد مور مورش شد و بدنش لرزید
تهیونگ دستاشو محکم تر رویه کمره تو حلقه کرد و سر اش رو نزدیک گردنه ات کرد
تهیونگ : صبح عشقه زیبام بخیر
ات : صبح توهم بخیر
تهیونگ که متوجه دلخوری ات شده بود گفت
تهیونگ : چیکار کردم که ازم دلخوری
ات آب میوه ها رو برداشت و از تهیونگ دور شد
ات : هیچ کاری نکردی عشقم بیا بریم صبحانه بخوریم
تهیونگ از این کاره ات عصبی شد و دنبالش راه افتاد
ات آب میوه ها رو گذاشت و خودش نشست
تهیونگ هم عصبی رویه صندلی نشست
جونکوک : صبح توهم بخیر تهیونگ باز چرا از دنده چپ بیدار شدی
تهیونگ : صبحونت رو بخور
جونکوک : پوف چقدر هواش میشه
تهیونگ این دفعه عصبی گفت
تهیونگ : خفه خون بگیر
شوگا : کافیه مگه بچه ای که بهس میکنید
همه ساکت شدن شوگا نگاهش افتاد سمته ات
ات داشت با صبحانش بازی میکرد و هیچی نمیخورد
شوگا : ات چرا صبحانه نمیخوری
ات : دلم نمیخواد
شوگا : نکنه مریض شدی
ات : نه مریض نیستم خیلی ممنونم که به فکرمی
تهیونگ داشت به اونا با عصبانیت نگاه میکرد
با پوزخندی گفت
تهیونگ : عجب محبتی دارید به همدیگه
ات : به فکر همدیگه بودن چیزه خوبیه
تهیونگ : خوبه پس ادامه بدین
ات : تهیونگ بس کن
تهیونگ با عصبانیت گفت
تهیونگ : تو باید بس کنی تو این چند روز چت شده
جونکوک : آروم باشید دعوای زوجی تون رو بزارید برای یه روزه دیگه
ات : من
ات تا خواست چیزی بگه با صدای زنگ در حرفش قط شد
جونکوک : یعنی کیه
جیمین : من میریم باز میکنم
جیمین بلند شد رفت
تهیونگ : می شنویم
ات : من
جیمین با بدو اومد و گفت
جیمین : ببینید کی اومده
جانگ می : سلام بچه ها
همه با دیدن اون فرد از سره میز بلند شدن بجز ات .......
۶.۸k
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.