عشق غیر قابل دسترس... ziha
فصل دوم...پارت بیستم
مامان :آه...پسرم تو نمیتونی باهاش ازدواج کنی
جیمین:منظورت چیه
مامان ج: مگه اینو نمیدونستی که پسر بزرگ خاندان پارک باید با یکی که اهل کره است ازدواج کنه؟؟
جیمین:مامان داری چی میگی؟
مامان.ج:اشکالی نداره بهتر...فقط باهاش دوست باش
جیمین:ماماااان(با داد)
مامان.ج: تو که اول و اخر با جیا ازدواج میکنی حالا یا باید فقط با این دختره دوست باشی یا فراموشش کنی و همین جا بمونی،پسرم باور کن من صلاحتو میخوام
جیمین: ازت متنفرم مامان... از هر چی رسم و رسومه متنفرم
مامان.ج: اگه با اون دختره ازدواج کردی فکر کن دیگ مادری نداری، فهمیدی؟
جیمین با عصبانیت رفت بیرون و در خونه رو محکم زد ،به دم در رسیده بود که جیا رو دید.
جیمین:نمیدونم مامانم درباره من بهت چی گفته اما متاسفم که میگم من دوست ندارم.
جیا:چی؟دوسم نداری؟
جیمین:نه،هیچ وقت نداشتم
جیا:پس همه ی اون خندیدنا و اون نگاه ها چی بودن؟
جیمین:نگاه های من فقط به تو به عنوان دختر خاله و دوست دوران بچگی بوده من فقط با دوست قدیمیم که به مادرم خیلی کمک کرده بیرون رفتم و باهاش خندیدم نه با دوست دختر ایندم،فکر میکردم اینو میدونی.
قطره اشکی از روی گونه جیا افتاد و خواست حرف بزنه که جیمین رفت و جیا سرجاش خشک شده بود و رفتنش رو تماشا کرد.
جیمین از روی عصبانیت با ماشین مادرش نرفت و تاکسی گرفت تا بره پیش الیزا،حال جیمین بد بود سرش رو به شیشه ماشین تکیه داد و نمیدونست چی باید به الیزا بگه الیزایی که منتظر بود تا با خانواده جیمین اشنا بشه،چند ساعت گذشت و ماشین روبه روی هتل وایستاد یهو جیمین دید شاردن با موتور مشکی جلوی هتل وایستاده و لبخند میزنه جیمین با دیدنش سرش رو با تعجب از ماشبن بلند کرد و چشماش گرد شد و بی اختیار نفس نفس میزد...
مامان :آه...پسرم تو نمیتونی باهاش ازدواج کنی
جیمین:منظورت چیه
مامان ج: مگه اینو نمیدونستی که پسر بزرگ خاندان پارک باید با یکی که اهل کره است ازدواج کنه؟؟
جیمین:مامان داری چی میگی؟
مامان.ج:اشکالی نداره بهتر...فقط باهاش دوست باش
جیمین:ماماااان(با داد)
مامان.ج: تو که اول و اخر با جیا ازدواج میکنی حالا یا باید فقط با این دختره دوست باشی یا فراموشش کنی و همین جا بمونی،پسرم باور کن من صلاحتو میخوام
جیمین: ازت متنفرم مامان... از هر چی رسم و رسومه متنفرم
مامان.ج: اگه با اون دختره ازدواج کردی فکر کن دیگ مادری نداری، فهمیدی؟
جیمین با عصبانیت رفت بیرون و در خونه رو محکم زد ،به دم در رسیده بود که جیا رو دید.
جیمین:نمیدونم مامانم درباره من بهت چی گفته اما متاسفم که میگم من دوست ندارم.
جیا:چی؟دوسم نداری؟
جیمین:نه،هیچ وقت نداشتم
جیا:پس همه ی اون خندیدنا و اون نگاه ها چی بودن؟
جیمین:نگاه های من فقط به تو به عنوان دختر خاله و دوست دوران بچگی بوده من فقط با دوست قدیمیم که به مادرم خیلی کمک کرده بیرون رفتم و باهاش خندیدم نه با دوست دختر ایندم،فکر میکردم اینو میدونی.
قطره اشکی از روی گونه جیا افتاد و خواست حرف بزنه که جیمین رفت و جیا سرجاش خشک شده بود و رفتنش رو تماشا کرد.
جیمین از روی عصبانیت با ماشین مادرش نرفت و تاکسی گرفت تا بره پیش الیزا،حال جیمین بد بود سرش رو به شیشه ماشین تکیه داد و نمیدونست چی باید به الیزا بگه الیزایی که منتظر بود تا با خانواده جیمین اشنا بشه،چند ساعت گذشت و ماشین روبه روی هتل وایستاد یهو جیمین دید شاردن با موتور مشکی جلوی هتل وایستاده و لبخند میزنه جیمین با دیدنش سرش رو با تعجب از ماشبن بلند کرد و چشماش گرد شد و بی اختیار نفس نفس میزد...
۳.۰k
۰۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.