ایستگاه باران پارت ۳
من کارای پذیرشش رو انجام دادم و تو فرم رسیدم به قسمت نسبت همچی برای ۲ ثانیه ایستاد نمیدونستم چی بنویسم نسبتم باهاش چی بود؟ من که الان ۲۳ سالمه و تو از ۱۵ سالگی عاشقش بودم و شاید هستم خالی گذاشتمش و دادم به پرستار ی چک کرد و گفت نسبت رو ننوشتید نسبتتون چیه چیزی نگفتم و رفتم نشستم باید به پدرش زنگ بزنم با گوشیش زنگ زدم و اولش جواب نداد بعدش جواب داد راه افتاد سمت بیمارستان نشسته بودم و سرمو تو دستام گرفته بودم که پدرش اومد بالا سرم پدرش همیشه دوستم داشت و پشتم بود وقتایی ک با بابام دعوام میشد میرفتم پیشش با لبخند گرم همیشگیش بالا سرم بود سرمو بردم بالا و نکاهش کردم و نشست پیشم و همه چی رو براش تعریف کردم پدرش بهم گفت تو این همه مدت که نبودی فقط به فکر تو بود و تنها امیدش بودی بزور رفتی ولی کاش برمیگشتی (من و اون از ۱۵ سالکی باهم دوست بودم من ۱۵ سالم بود اون ۱۶ تو ۱۷ سالگی من رابطمون جدی شد و قرار ازدواج گذاشتیم که پدر من کلی قرض بالا اورد و میخواست منو به جای پول بده به ی پسره جوون منم بزور زیر بار رفتم و قبول کردم به تهیونگ همچی و گفتم و بعد اخرین بغلمون تو ایستگاه چنگچون زیر بارون قرار شد همو فراموش کنیم گریه میکردم راه میرفتم اما بعد ی مدت پسره ولم کرد و منم نمیتونستم برم پیش تهیونگ و بخاطر همین سراغی ازش نگرفتم اما تمام این مدت فکر و ذهنم شب و روز پیشش بود)
دوساعت گذاشته بود و فک کنم ساعت ۱ بود ک از اتاق عمل بیرون اوردنش وقتی تو اون حال دیدمش یاد بغل های گرم و از ته دلمون می افتادم و فوری پاشدن رفتم پیشش ک ببینمش جلومو گرفتن و بردنش مراقبت های ویژه رفتم پشت پنجره دیدمش پاهام سست شد و افتادم زمین پدرش یا بهتره بگم اقای کیم اومد بلندم کردمو ی ابمیوه داد دستم اما نخوردم و دوباره به شیشه تکیه دادم به اقای کیم گفتم وقتی بهوش اومد فقط میبینمش و میرم نمیتونم تو چشماش نگا کنم بعد مدت ها دیدمش اما تو این حال و روز اقای کیم گفت بخوای بری من نمیزارم بعد این همه مدت پیدات کردیم نمیزارم تنهاش بزاری اون تورو با تمام وجود دوست داره پس دیگه تنهاش نزار
دیگه نتونستم تحمل کنم و با حرفای پدرش بغضم ترکید و گریه کردم رفتم رو صندلب نشستم سرمو تکیه دادم به دیوار و چشمام و بستم کم کم خوابم برد
لایک یادتون نره فالو کنید و کامنت بزارید اگ غلط تایپی داره ببخشید:)))🌊
دوساعت گذاشته بود و فک کنم ساعت ۱ بود ک از اتاق عمل بیرون اوردنش وقتی تو اون حال دیدمش یاد بغل های گرم و از ته دلمون می افتادم و فوری پاشدن رفتم پیشش ک ببینمش جلومو گرفتن و بردنش مراقبت های ویژه رفتم پشت پنجره دیدمش پاهام سست شد و افتادم زمین پدرش یا بهتره بگم اقای کیم اومد بلندم کردمو ی ابمیوه داد دستم اما نخوردم و دوباره به شیشه تکیه دادم به اقای کیم گفتم وقتی بهوش اومد فقط میبینمش و میرم نمیتونم تو چشماش نگا کنم بعد مدت ها دیدمش اما تو این حال و روز اقای کیم گفت بخوای بری من نمیزارم بعد این همه مدت پیدات کردیم نمیزارم تنهاش بزاری اون تورو با تمام وجود دوست داره پس دیگه تنهاش نزار
دیگه نتونستم تحمل کنم و با حرفای پدرش بغضم ترکید و گریه کردم رفتم رو صندلب نشستم سرمو تکیه دادم به دیوار و چشمام و بستم کم کم خوابم برد
لایک یادتون نره فالو کنید و کامنت بزارید اگ غلط تایپی داره ببخشید:)))🌊
۱۰.۳k
۱۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.