وقت نواختن ویالون..(𝕡𝕒𝕣𝕥 𝟠)
پیرمرد با داد گفت)
.
.
.
همه ی محل خالی شده بود و چیزی جز چندتا شمشیر و جنازه نمونده بود، جونگکوک بال های شکستش و به روی خودش خوابونده بود تا سردش نشع، هوا تاریک تاریک بود، جونگکوک چیزی جز ترس نمی فهمید...
«پایان فلش بک»
با آوردن دستاش به جلوی بدنش و چند طلسم روی خودش اجرا کرد و اشک ها از بین رفتن و دوباره اون چهره ی سردش به صورت خودش برگردوند،. بالش رو باز کرد و به دختر داخل بغلش نگاه کرد، داخل خواب حرف میزد و اشک میریخت، جونگکوک با تعجب سرش رو به سمتش برد، اشک های دختر اصلا آتشین نبودن و صورتش رو نمی سوزوند، برای همین دلیل خوبی داشت که انسان ها زیاد گریه میکرد، اونا زیاد ارزشی نداشتن و دختر از ریختنشون خودداری نمیکرد.
+بلند شو روزیتا!(با داد و عربده)
روزیتا با سرعت بلند شد و به اطراف نگاه کرد، پکر بود و هنوز چیزی به یاد نمی آوورد، با دیدن جونگکوک که سرش رو تا چند سانتیمتری ایش آوورده بود دوهزاریشششششششششش افتادددددددددد!!!
_هنوز اینجاییم، مگه پرواز نکردی...تو....تو....تو.....اون مرد رو کشتییییییی!(دستش رو میبره جلوی صورتش)
جونگکوک با دستای بزرگش دستای روزیتا رو کنار زد و به چهره ی معصومش خیره شد، دختر با اون چشمای عسلی داشت اشک میریخت...
.
.
.
همه ی محل خالی شده بود و چیزی جز چندتا شمشیر و جنازه نمونده بود، جونگکوک بال های شکستش و به روی خودش خوابونده بود تا سردش نشع، هوا تاریک تاریک بود، جونگکوک چیزی جز ترس نمی فهمید...
«پایان فلش بک»
با آوردن دستاش به جلوی بدنش و چند طلسم روی خودش اجرا کرد و اشک ها از بین رفتن و دوباره اون چهره ی سردش به صورت خودش برگردوند،. بالش رو باز کرد و به دختر داخل بغلش نگاه کرد، داخل خواب حرف میزد و اشک میریخت، جونگکوک با تعجب سرش رو به سمتش برد، اشک های دختر اصلا آتشین نبودن و صورتش رو نمی سوزوند، برای همین دلیل خوبی داشت که انسان ها زیاد گریه میکرد، اونا زیاد ارزشی نداشتن و دختر از ریختنشون خودداری نمیکرد.
+بلند شو روزیتا!(با داد و عربده)
روزیتا با سرعت بلند شد و به اطراف نگاه کرد، پکر بود و هنوز چیزی به یاد نمی آوورد، با دیدن جونگکوک که سرش رو تا چند سانتیمتری ایش آوورده بود دوهزاریشششششششششش افتادددددددددد!!!
_هنوز اینجاییم، مگه پرواز نکردی...تو....تو....تو.....اون مرد رو کشتییییییی!(دستش رو میبره جلوی صورتش)
جونگکوک با دستای بزرگش دستای روزیتا رو کنار زد و به چهره ی معصومش خیره شد، دختر با اون چشمای عسلی داشت اشک میریخت...
۱۰.۲k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.