فقط عاشق من باش
فقط عاشق من باش
پارت1
(فیلیکس_هیون+مامان فلیکس &بابای فلیکس*)
_مامانی!مامانی!برام قصه بگو (فلیکس الان سه سالشه)
&اوه عزیزم من دیگه هیچ قصه ای ندارم
_بابایی تو برام قصه بگو!
*پس بزار قصه ی جنگل مرموز رو برات بگم
&اما اون قصه میتونه مغز بچه هارو شست و شو بده
*نگران نباش چیزی نمیشه
& مطمئنی؟
*اره
_بابا قصه بوگو
*خیلی خب
داستان:
یکی بود یکی نبود چند تا دوست بودن که باهم رفته بودن جنگل.
کم کم شب شد و اونا میخواستن برگردن که یهو یه چیزی تو جنگل تکون خورد.
اونا کنجکاو شدن و میخواستن بدونن که اون موجود عجیب چی بوده.
پس از هم جدا شدن و رفتن که بگردن.
همینطور که داشتن راه میرفتن صدای جیغ یکی از دوستاشونو شنیدن.
دویدن سمت صدا و وقتی اونو پیدا کردن بی هوش بود.
دوستشونو بردن بیمارستان و وقتی به هوش اومد ازش پرسیدن تو چی دیدی ؟چرا جیغ زدی؟چیشده بود؟
و اون تنها جوابی که داد این بود:اون زیبا بود .من عاشقش شدم.
بار دیگه این اتفاق برای چند نفر دیگه هم افتاد.
و وقتی از اونا میپرسیدن چی دیدی فقط میگفتن اون زیبا بود من عاشقش شدم.
پایان قصه.
_بابا قصه واقعی بود؟
*پسرم هیچکس نمیدونه
&خب عزیزم حالا بگیر بخواب
*۱۵سال بعد*
ویو فلیکس:
امروز تولدمه و مجبورم فردا با یه دختر ازدواج کنم که ازش متنفرم فقط بخاطر اینکه امپراتوری بهم نخوره (فلیکس شاهزاده است و پدر و مادر ملکه و پادشاهن)
*فلیکس بیا بریم
_نمیخوام
*لج نکن بیا
_پدر من نمیخوام با اون دختر ازدواج کنم
*تو مجبوری
_نه من با اون ازدواج نمیکنم(بلند)
*سر من داد نزن (سیلی)
*میرم پایین بیا
راوی: فلیکس گفت باشه اما یهو اون داستانی که پدرش تو زمان بچگی براش تعریف کرده بود یادش اومد پس خواست با چشمای خودش ببینه و از قصر فرار کنه
پس وسایلشو جمع کرد و سریع رفت جنگل
همینطور که داشت راه میرفت یه صدای عجیبی شنید که یهو یه مرد بلند جلوش ظاهر شد
پایان پارت اول
پارت1
(فیلیکس_هیون+مامان فلیکس &بابای فلیکس*)
_مامانی!مامانی!برام قصه بگو (فلیکس الان سه سالشه)
&اوه عزیزم من دیگه هیچ قصه ای ندارم
_بابایی تو برام قصه بگو!
*پس بزار قصه ی جنگل مرموز رو برات بگم
&اما اون قصه میتونه مغز بچه هارو شست و شو بده
*نگران نباش چیزی نمیشه
& مطمئنی؟
*اره
_بابا قصه بوگو
*خیلی خب
داستان:
یکی بود یکی نبود چند تا دوست بودن که باهم رفته بودن جنگل.
کم کم شب شد و اونا میخواستن برگردن که یهو یه چیزی تو جنگل تکون خورد.
اونا کنجکاو شدن و میخواستن بدونن که اون موجود عجیب چی بوده.
پس از هم جدا شدن و رفتن که بگردن.
همینطور که داشتن راه میرفتن صدای جیغ یکی از دوستاشونو شنیدن.
دویدن سمت صدا و وقتی اونو پیدا کردن بی هوش بود.
دوستشونو بردن بیمارستان و وقتی به هوش اومد ازش پرسیدن تو چی دیدی ؟چرا جیغ زدی؟چیشده بود؟
و اون تنها جوابی که داد این بود:اون زیبا بود .من عاشقش شدم.
بار دیگه این اتفاق برای چند نفر دیگه هم افتاد.
و وقتی از اونا میپرسیدن چی دیدی فقط میگفتن اون زیبا بود من عاشقش شدم.
پایان قصه.
_بابا قصه واقعی بود؟
*پسرم هیچکس نمیدونه
&خب عزیزم حالا بگیر بخواب
*۱۵سال بعد*
ویو فلیکس:
امروز تولدمه و مجبورم فردا با یه دختر ازدواج کنم که ازش متنفرم فقط بخاطر اینکه امپراتوری بهم نخوره (فلیکس شاهزاده است و پدر و مادر ملکه و پادشاهن)
*فلیکس بیا بریم
_نمیخوام
*لج نکن بیا
_پدر من نمیخوام با اون دختر ازدواج کنم
*تو مجبوری
_نه من با اون ازدواج نمیکنم(بلند)
*سر من داد نزن (سیلی)
*میرم پایین بیا
راوی: فلیکس گفت باشه اما یهو اون داستانی که پدرش تو زمان بچگی براش تعریف کرده بود یادش اومد پس خواست با چشمای خودش ببینه و از قصر فرار کنه
پس وسایلشو جمع کرد و سریع رفت جنگل
همینطور که داشت راه میرفت یه صدای عجیبی شنید که یهو یه مرد بلند جلوش ظاهر شد
پایان پارت اول
۵.۵k
۱۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.