گس لایتر/پارت ۷۵
دو روز بعد...
از زبان جونگکوک:
امروز صبح رفتم به خونه ای که برای خودم و بورام اجاره کردم... وسایل خونه کامل بود... توی خونه نشسته بودم و به بورام زنگ زدم:
-الو... جونگکوکا... من توی شرکتم... زیاد نمیتونم صحبت کنم
-میدونم... میخوام ببینمت
-باشه چاگیا... منم دلم میخواد ببینمت... کارم تموم بشه بهت زنگ میزنم
-اکی...
بعد از اینکه تماسو قطع کردم ایل دونگ باهام تماس گرفت... لحنش شاکی بود... گفت: جونگکوکااااا... باز کجایی که نیومدی شرکت؟
-چی شده؟
ایل دونگ: جلسه ی امروز باید با حضور رییس شرکت باشه... نه من!
-نمیخواد انقد حرص بخوری... میام الان
ایل دونگ: زحمتت نمیشه؟
-میشه... ولی میام....
از زبان بایول:
حالا که همه چی قطعی شد و جونگکوک این قرارداد بزرگ رو منعقد کرد و هیئت مدیره ی ما هم با شرطشون موافقت کردن میخواستم اینو بهانه کنم و جشن بگیرم... این بهانه ای میشد تا بعد مدتها دوتا خانواده دور هم جمع بشیم... همچنین تصمیم داشتم بارداریمو اعلام کنم... هنوز هیچکس اینو نمیدونست... تصور اینکه واکنش همه رو یه جا ببینم هیجان زدم میکرد...
برای همین زودتر برگشتم خونه تا همه چیو آماده کنم... به اوما و آبای خودم زنگ زدم و بهشون گفتم شب به همراه یون ها و هیونو به خونه ی ما بیان... بعد از اونا هم با خانواده ی جونگکوک تماس گرفتم تا بیان... میخواستم جمعمون خونوادگی باشه اما بورام هم دوست جونگکوک بود و هم کمک بزرگی توی سفر به آمریکا به جونگکوک کرد... اون مدیر روابط خارجی شرکت بود!... هرچی فک میکردم بیشتر مطمئن میشدم که اونم باید باشه... برای همین بهش زنگ زدم... و برای امشب دعوتش کردم... اولش گفت که آمادگی قبلی نداره... ولی بهش گفتم یه دورهمی خانوادگیه و لازم نیست سخت بگیره... قبول کرد...
عصر....
از زبان جونگکوک:
توی شرکت بودم... جلسه تموم شد... گوشیم توی جلسه سایلنت بود... وقتی نگاش کردم دیدم بایول دو بار باهام تماس گرفته و پیغامم گذاشته... پیامشو که دیدم نوشته بود "امشب مهمون داریم زودتر بیا خونه"
میخواستم به بایول زنگ بزنم و در مورد پیامش بپرسم... قبل اینکه شمارشو بگیرم بورام باهام تماس گرفت...
از زبان بورام:
جونگکوک بلافاصله تماسمو جواب داد...
-جونگکوک شی... من کارم توی شرکت تموم شده... کارت چی بود؟
-امروز نمیشه... بزار فردا میگم
-باشه... چرا فردا؟ امشب منم مهمونی دعوتم میبینمت
-توام دعوتی؟
-آره... نمیدونستی؟
-نه
-خود بایول بهم زنگ زد دعوتم کرد... گفت به افتخار توئه
-عجب!... به افتخار من!...
بورام... پشیمون شدم...
همین حالا بیا به لوکیشینی که میفرستم
بورام: باشه... ولی یه ساعت بیشتر فرصت نداریم
جونگکوک: همین کافیه... بیا....
نفهمیدم کارش چیه... رفتم به آدرسی که داد... کنار خیابون پارک کرده بود و توی ماشین ایستاده بود...
از زبان جونگکوک:
امروز صبح رفتم به خونه ای که برای خودم و بورام اجاره کردم... وسایل خونه کامل بود... توی خونه نشسته بودم و به بورام زنگ زدم:
-الو... جونگکوکا... من توی شرکتم... زیاد نمیتونم صحبت کنم
-میدونم... میخوام ببینمت
-باشه چاگیا... منم دلم میخواد ببینمت... کارم تموم بشه بهت زنگ میزنم
-اکی...
بعد از اینکه تماسو قطع کردم ایل دونگ باهام تماس گرفت... لحنش شاکی بود... گفت: جونگکوکااااا... باز کجایی که نیومدی شرکت؟
-چی شده؟
ایل دونگ: جلسه ی امروز باید با حضور رییس شرکت باشه... نه من!
-نمیخواد انقد حرص بخوری... میام الان
ایل دونگ: زحمتت نمیشه؟
-میشه... ولی میام....
از زبان بایول:
حالا که همه چی قطعی شد و جونگکوک این قرارداد بزرگ رو منعقد کرد و هیئت مدیره ی ما هم با شرطشون موافقت کردن میخواستم اینو بهانه کنم و جشن بگیرم... این بهانه ای میشد تا بعد مدتها دوتا خانواده دور هم جمع بشیم... همچنین تصمیم داشتم بارداریمو اعلام کنم... هنوز هیچکس اینو نمیدونست... تصور اینکه واکنش همه رو یه جا ببینم هیجان زدم میکرد...
برای همین زودتر برگشتم خونه تا همه چیو آماده کنم... به اوما و آبای خودم زنگ زدم و بهشون گفتم شب به همراه یون ها و هیونو به خونه ی ما بیان... بعد از اونا هم با خانواده ی جونگکوک تماس گرفتم تا بیان... میخواستم جمعمون خونوادگی باشه اما بورام هم دوست جونگکوک بود و هم کمک بزرگی توی سفر به آمریکا به جونگکوک کرد... اون مدیر روابط خارجی شرکت بود!... هرچی فک میکردم بیشتر مطمئن میشدم که اونم باید باشه... برای همین بهش زنگ زدم... و برای امشب دعوتش کردم... اولش گفت که آمادگی قبلی نداره... ولی بهش گفتم یه دورهمی خانوادگیه و لازم نیست سخت بگیره... قبول کرد...
عصر....
از زبان جونگکوک:
توی شرکت بودم... جلسه تموم شد... گوشیم توی جلسه سایلنت بود... وقتی نگاش کردم دیدم بایول دو بار باهام تماس گرفته و پیغامم گذاشته... پیامشو که دیدم نوشته بود "امشب مهمون داریم زودتر بیا خونه"
میخواستم به بایول زنگ بزنم و در مورد پیامش بپرسم... قبل اینکه شمارشو بگیرم بورام باهام تماس گرفت...
از زبان بورام:
جونگکوک بلافاصله تماسمو جواب داد...
-جونگکوک شی... من کارم توی شرکت تموم شده... کارت چی بود؟
-امروز نمیشه... بزار فردا میگم
-باشه... چرا فردا؟ امشب منم مهمونی دعوتم میبینمت
-توام دعوتی؟
-آره... نمیدونستی؟
-نه
-خود بایول بهم زنگ زد دعوتم کرد... گفت به افتخار توئه
-عجب!... به افتخار من!...
بورام... پشیمون شدم...
همین حالا بیا به لوکیشینی که میفرستم
بورام: باشه... ولی یه ساعت بیشتر فرصت نداریم
جونگکوک: همین کافیه... بیا....
نفهمیدم کارش چیه... رفتم به آدرسی که داد... کنار خیابون پارک کرده بود و توی ماشین ایستاده بود...
۱۶.۴k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.