Pawn/part 27
اسلایدها ب ترتیب:اصطبل،تهیونگ،ا/ت،نشیمن
چند روز بعد...
از زبان تهیونگ:
تو این مدت که خونه موندم ترحم کردنای خانوادم حسابی باعث میشدن عصبانی بشم... همش میخواستم نادیده بگیرم... سعی میکردم درک کنم که نگرانمن... ولی زیادی نادیده گرفتن رفتاراشون باعث میشد فک کنن دارن کار خوبی میکنن... بخصوص اوما و آبا که زیاده روی میکردن...
دور هم توی اتاق نشیمن نشسته بودیم... اوما مدام بهم میوه و چیزایی که فکر میکرد مفید هستن میداد... چند بار گفتم که نمیتونم همشو بخورم... اما گوش نکرد... کنترلمو از دست دادم... از سر جام با عصبانیت پاشدم که همشون متعجب بهم نگاه کردن...
از زبان یوجین:
تهیونگ با عصبانیت صداشو بلند کرد... گفت: بس کنین دیگه! خسته شدم! چن بار باید بگم از اینکه بهم ترحم کنین بدم میاد... چرا زمانیکه تک و تنها با غم دلم از پیشتون رفتم مراقبم نبودین و یه فکری به حال دل داغونم نکردین
اوما: تهیونگا ما...
-خواهش میکنم چیزی نگین بزارین حرفامو بزنم... دارم خفه میشم از بس تو خودم ریختم... حالا که دارم میمیرم دلتون به حالم سوخته؟... الانم مثل همون موقع رهام کنین... دست از سرم بردارین...
برادرم خیلی عذاب میکشید... من خوب میدونستم چه دردی میکشه... آبا آه غمگینی از ته دلش کشید و صورتشو بین دستاش گرفت... چیزی نداشت بگه... شاید حرفای تهیونگ براش سنگین بود... اوما ولی گریه میکرد... تهیونگ گذاشت رفت... اوما میخواست دنبالش بره که سویول دستشو گرفت گفت: اوما... ولش کن... بزار یکم تنها باشه...
نمیتونستم ببینم تهیونگ اوپا اینطوری ناراحته... بیقرار شدم و با خودم فک کردم که براش چیکار کنم تا آروم بگیره... تنها راهی که به ذهنم میرسید رو انتخاب کردم...
از زبان ا/ت:
فردا قرار بود چانیول و کارولین بیان کره... اونام دیگه کاراشون تو آمریکا انجام شده بود... من واقعا کارولین رو دوس داشتم... اون خیلی فهمیده و خوب بود... فقط دو سال ازم بزرگتر بود... گرچه آدمای کمی پیدا میشن که تو این سن کم ازدواج کنن ولی خب اون استثنا بود... از اومدنشون خوشحال بودم... کمی از بابت چانیول نگران بودم... ولی خب من حواسمو جمع میکردم... توی پذیرایی کنار اوما نشسته بودم... فقط جفتمون بودیم... گوشیم زنگ خورد... وقتی داشتم به صفحش نگاه میکردم اوما پرسید: کی زنگ میزنه؟
-دوستمه... یوری...
یوجین بود... جواب دادم...
-الو... سلام عزیزم
یوجین: نونا... یه کاری بکن
-چی شده؟
یوجین: تهیونگ با عصبانیت از خونه رفت... نگرانشم... میشه پیداش کنی؟
-نگران نباش... من حلش میکنم...
گوشیمو قطع کردم... سعی کردم جلوی اوما نگرانیمو نشون ندم... بلافاصله پرسید: چی شده ا/ت؟
-هیچی... دوستم حالش خوب نیست... یوری رو که یادتون میاد؟ همون دوران دبیرستانم دوستم بود
دوهی: یادمه... خب؟
-باید شبو برم پیشش... خودش مریض شده... اوما و آباشم خونه نیستن... رفتن تایلند... باید پیشش باشم
دوهی: باشه... برو عزیزم...
خیلی سریع رفتم اتاقمو کیفمو برداشتم... حدس میزنم بدونم تهیونگ کجا رفته... یادمه که تو نوجوونی وقتی با خانوادش دعوا میکرد کجا میرفت... فقط من از اونجا خبر دارم... از خونه بیرون زدم... یه ماشین گرفتم... توی راه به دوستم یوری زنگ زدم... بهش گفتم اگه اوما بهش زنگ زد بگه که من پیش اونم... انکار نکنه... اولش گیج شد و سوال پیچم کرد... ولی بعدش بهش توضیح دادم متوجه شد و قبول کرد...
از زبان تهیونگ:
یه باشگاه اسب سواری بود که از سالها پیش اونجا میرفتم... بعد از مدتها اومدم دوباره بهش سر بزنم... اینجا کسی پیدام نمیکرد... گوشیمم خاموش کرده بودم... مسئولاش هنوز همون آدما بودن... وقتی براشون توضیح دادم که من قبلا اینجا بودم یادشون اومد... همون لحظه فرم ثبت نام پر کردم... یکی از اسباشونو گرفتم و رفتم آماده بشم که شروع کنم...
وقتی اسبو از اسطبل بیرون آوردم با ا/ت مواجه شدم...
از زبان ا/ت:
تهیونگ افسار اسبو گرفته بود... سرشو کشید و به طرف من اومد... بهش لبخند زدم... ولی اون غمگین بود... جلوم ایستاد و گفت:
-فک نمیکردم اینجا رو یادت مونده باشه
ا/ت: هرچیزی که مربوط به تو باشه رو خوب یادمه
-میای بریم سوارکاری؟
ا/ت: مسابقه میدی؟
-باشه..
چند روز بعد...
از زبان تهیونگ:
تو این مدت که خونه موندم ترحم کردنای خانوادم حسابی باعث میشدن عصبانی بشم... همش میخواستم نادیده بگیرم... سعی میکردم درک کنم که نگرانمن... ولی زیادی نادیده گرفتن رفتاراشون باعث میشد فک کنن دارن کار خوبی میکنن... بخصوص اوما و آبا که زیاده روی میکردن...
دور هم توی اتاق نشیمن نشسته بودیم... اوما مدام بهم میوه و چیزایی که فکر میکرد مفید هستن میداد... چند بار گفتم که نمیتونم همشو بخورم... اما گوش نکرد... کنترلمو از دست دادم... از سر جام با عصبانیت پاشدم که همشون متعجب بهم نگاه کردن...
از زبان یوجین:
تهیونگ با عصبانیت صداشو بلند کرد... گفت: بس کنین دیگه! خسته شدم! چن بار باید بگم از اینکه بهم ترحم کنین بدم میاد... چرا زمانیکه تک و تنها با غم دلم از پیشتون رفتم مراقبم نبودین و یه فکری به حال دل داغونم نکردین
اوما: تهیونگا ما...
-خواهش میکنم چیزی نگین بزارین حرفامو بزنم... دارم خفه میشم از بس تو خودم ریختم... حالا که دارم میمیرم دلتون به حالم سوخته؟... الانم مثل همون موقع رهام کنین... دست از سرم بردارین...
برادرم خیلی عذاب میکشید... من خوب میدونستم چه دردی میکشه... آبا آه غمگینی از ته دلش کشید و صورتشو بین دستاش گرفت... چیزی نداشت بگه... شاید حرفای تهیونگ براش سنگین بود... اوما ولی گریه میکرد... تهیونگ گذاشت رفت... اوما میخواست دنبالش بره که سویول دستشو گرفت گفت: اوما... ولش کن... بزار یکم تنها باشه...
نمیتونستم ببینم تهیونگ اوپا اینطوری ناراحته... بیقرار شدم و با خودم فک کردم که براش چیکار کنم تا آروم بگیره... تنها راهی که به ذهنم میرسید رو انتخاب کردم...
از زبان ا/ت:
فردا قرار بود چانیول و کارولین بیان کره... اونام دیگه کاراشون تو آمریکا انجام شده بود... من واقعا کارولین رو دوس داشتم... اون خیلی فهمیده و خوب بود... فقط دو سال ازم بزرگتر بود... گرچه آدمای کمی پیدا میشن که تو این سن کم ازدواج کنن ولی خب اون استثنا بود... از اومدنشون خوشحال بودم... کمی از بابت چانیول نگران بودم... ولی خب من حواسمو جمع میکردم... توی پذیرایی کنار اوما نشسته بودم... فقط جفتمون بودیم... گوشیم زنگ خورد... وقتی داشتم به صفحش نگاه میکردم اوما پرسید: کی زنگ میزنه؟
-دوستمه... یوری...
یوجین بود... جواب دادم...
-الو... سلام عزیزم
یوجین: نونا... یه کاری بکن
-چی شده؟
یوجین: تهیونگ با عصبانیت از خونه رفت... نگرانشم... میشه پیداش کنی؟
-نگران نباش... من حلش میکنم...
گوشیمو قطع کردم... سعی کردم جلوی اوما نگرانیمو نشون ندم... بلافاصله پرسید: چی شده ا/ت؟
-هیچی... دوستم حالش خوب نیست... یوری رو که یادتون میاد؟ همون دوران دبیرستانم دوستم بود
دوهی: یادمه... خب؟
-باید شبو برم پیشش... خودش مریض شده... اوما و آباشم خونه نیستن... رفتن تایلند... باید پیشش باشم
دوهی: باشه... برو عزیزم...
خیلی سریع رفتم اتاقمو کیفمو برداشتم... حدس میزنم بدونم تهیونگ کجا رفته... یادمه که تو نوجوونی وقتی با خانوادش دعوا میکرد کجا میرفت... فقط من از اونجا خبر دارم... از خونه بیرون زدم... یه ماشین گرفتم... توی راه به دوستم یوری زنگ زدم... بهش گفتم اگه اوما بهش زنگ زد بگه که من پیش اونم... انکار نکنه... اولش گیج شد و سوال پیچم کرد... ولی بعدش بهش توضیح دادم متوجه شد و قبول کرد...
از زبان تهیونگ:
یه باشگاه اسب سواری بود که از سالها پیش اونجا میرفتم... بعد از مدتها اومدم دوباره بهش سر بزنم... اینجا کسی پیدام نمیکرد... گوشیمم خاموش کرده بودم... مسئولاش هنوز همون آدما بودن... وقتی براشون توضیح دادم که من قبلا اینجا بودم یادشون اومد... همون لحظه فرم ثبت نام پر کردم... یکی از اسباشونو گرفتم و رفتم آماده بشم که شروع کنم...
وقتی اسبو از اسطبل بیرون آوردم با ا/ت مواجه شدم...
از زبان ا/ت:
تهیونگ افسار اسبو گرفته بود... سرشو کشید و به طرف من اومد... بهش لبخند زدم... ولی اون غمگین بود... جلوم ایستاد و گفت:
-فک نمیکردم اینجا رو یادت مونده باشه
ا/ت: هرچیزی که مربوط به تو باشه رو خوب یادمه
-میای بریم سوارکاری؟
ا/ت: مسابقه میدی؟
-باشه..
۱۸.۶k
۱۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.